Quantcast
Channel: روزنوشته‌های محمدرضا شعبانعلی
Viewing all 700 articles
Browse latest View live

لحظه‌نگار: عکس بی‌خاصیت

$
0
0

با توجه به این‌که اخیراً عکسی از بعضی سبزیجات و علوفه‌های روی زمین منتشر کردم (ریحون‌ها)، حس کردم انتشار یک عکس از خودم هم منطقی باشه.

البته علت دومش هم مثل همیشه، بهانه‌ای برای به‌روز کردن وبلاگه؛ در وقت‌هایی که حرفی برای گفتن ندارم، یا حرف‌هایی که دارم گفتنی نیستند.

عکس محمدرضا شعبانعلی

The post لحظه‌نگار: عکس بی‌خاصیت appeared first on روزنوشته های محمدرضا شعبانعلی.


کمی هم درباره‌ی مسائل روز

$
0
0

تذکر: متن نزدیک به ۵۳۰۰ کلمه است. حرف خاصی هم در آن نیست. از کلمات صریح و تند هم استفاده شده و کسانی که عادت به خواندن متن‌های پاستوریزه با احترام بیمارگونه به مخاطب دارند، از صراحت آن لذت نخواهند برد.

ضمناً ادیت هم نشده و اگر می‌خواستم توصیه‌ی قتل کلمات را به کار ببرم، به نظرم نصف آن قابل حذف است.

ترجیح من این بوده که درباره‌ی مسائل این روزها چیزی ننویسم.

نه برای این‌که شرایط را نمی‌بینم یا برایم مهم نیست که اتفاقاً بسیار نزدیک‌تر از بسیاری از دوستانم، سختی‌ها و تلخی‌ها و درد‌ها و دردسرهایش را تجربه می‌کنم؛ اما عادت نداشته‌ام که آن‌ها را با کسی به اشتراک بگذارم.

ضمن این‌که راستش را بخواهید، تقریباً در هیچ مقطعی از زندگی، آسانی را چندان تجربه نکرده‌ام که این روزها را دشوارتر از متوسط مسیر زندگی‌ام ببینم.

علت دیگرِ بی‌میلی به نوشتن هم این‌که فکر می‌کنم ما انسان‌ها با رفتارهایمان بهتر از هر چیز، اصول، ارزش‌ها و تحلیل‌هایمان را نشان می‌دهیم و برای کسی چون من که انتخاب‌های زندگی‌ام، شفاف است، توضیح کلامیِ آن‌چه در رفتار و انتخاب‌ها همواره نشان داده‌ام، تکرارِ واضحات است.

اما به این علت که دیدم برخی دوستانم از جمله منصور سجاد و رضا حسام و امیر جواهری و مهدی، اشاره‌هایی کرده بودند که کاش محمدرضا هم چیزی در این‌باره می‌نوشت، صرفاً برای احترام به حرف‌ و خواسته‌ی آن‌ها، به برخی از چیزهایی که همیشه تلویحاً و تصریحاً گفته‌ام، دوباره اشاره‌ می‌کنم.

شومی منابع

پیش‌ از این هم همواره گفته‌ام که ما در این نقطه از جغرافیا گرفتار نفرین منابع یا شومی‌منابع هستیم و بر این باورم که آن‌کس که نخست‌بار تعبیر نعمت‌های خدادادی را برای منابع سرزمین ما به کار برده، فردی بی‌بهره از علم بوده که نه خدا را می‌شناخت و نه تفاوت نعمت و نقمت را می‌فهمید و نه درس اقتصاد خوانده بود.

تلخ است اما باید بپذیریم که موقعیت جغرافیایی ما در طول تاریخ (در مسیر جاده‌ی ابریشم و در کنار‌ آب) و منابع زیرزمینی ما در بستر جغرافیا، ما را عقیم و سترون کرده است. اگر تعصب تاریخی را کنار بگذاریم، نقش این منابع را در شیوه و سبک‌زندگی گذشتگان خود (حتی در هزاران سال قبل) هم می‌توانیم ببینیم و ردیابی کنیم.

از مقیاس هزاره‌ که بگذریم، سقوط ارزش پول ملی کشور در برابر ارز‌های خارجی هم روندی پیوسته و البته با نرخ متغیر بوده که طی دهه‌‌های گذشته همواره وجود داشته و اگر وابستگی به نفت و منابع زیرزمینی را کاهش ندهیم، طی دهه‌های آینده هم‌ (مستقل از این‌که ساختار حاکمیتی چه باشد و چگونه باشد) تجربه خواهیم کرد.

علت هم مشخص است: عصر دامداری و شکار و کشاورزی گذشته و عصر علم و دانش و تولیدات فکری رسیده است. پس سهم آن‌ها که منابع زیر خاک خود را در می‌آرند و می‌فروشند در کل اقتصاد جهان (که بخش مهمی از‌ آن را محصولات فکری تشکیل می‌دهد) کاهش خواهد یافت.

کاهش ارزش پول ملی، یکی از خروجی‌های کاهش قدرت تن‌فروشان در برابر فکر‌فروشان در اقتصاد جهان است. البته اگر بپذیریم که خاک و منابع زیرزمینی هم بخشی از پیکر زنده‌ی جامعه‌ی ما هستند.

نقدینگی و نرخ تنزیل و اتاق پایاپای و پشتوانه‌ی پولی و اقتصاد چپ و راست و سوسیالیسم و لیبرالیسم و همه‌ی این‌ها هم، اگر چه فاکتورهای مهمی در همه‌ی اقتصاد‌ها – از جمله اقتصاد ما – هستند، اما بر روی ساختار ایجاد ارزش سوار می‌شود و بخش عمده‌ای از ایجاد ارزش در کشور ما، سوراخ کردن خشکی و دریا و فروختن داشته‌های زیرپایمان است.

این‌که می‌گویم این حرف‌ها گفتن ندارد از این روست که چند سال است روضه‌ی ارزش آفرینی می‌خوانم و تمام این سال‌هایی که من به خاطر مهجور بودن ارزش و ارزش آفرینی، شب‌ها بغض می‌کردم و می‌خوابیدم، برخی از دوستان و هم‌وطنانی که امروز از نرخ دلار بغض کرده‌اند، به سلامتی یکدیگر در مهمانی‌های شبانه می‌نوشیدند (همین چند ماه قبل هم مشغول عیاشی‌های اینستاگرامی بودند و الان تازه دردشان گرفته است).

انتخاب ۹۶

بسیاری از ما (از جمله من) در سال ۹۶ از انتخاب آقای روحانی به عنوان سرپرست دولت حمایت کردیم و من هنوز هم معتقدم که آن انتخاب، انتخاب درستی بوده است.

چون لااقل کسی مثل من، ایده‌آلیست نیست و من پراگماتیسم را با تمام وجود می‌پسندم و می‌پذیرم. طبیعی است که ایده‌آل من این بود که آقای روحانی، هم‌چنان که شهرت و لباس‌شان گواهی می‌دهد، به شغل شریف روحانیت اشتغال داشتند و بنده از روشنگری‌هایشان پای منبرشان بهره می‌بردم. اما روزگار، دیگر شده است و انتخاب، دیگر.

من شاعر نیستم که مثل فروغ فرخزاد،‌ از کسی که روزی خواهد آمد شعر بگویم یا ساده‌اندیشانه فکر کنم اگر دستهایم را در باغچه بکارم، سبز خواهد شد.

یا مثل سیاوش کسرایی، در انتظار قهرمانی چون آرش باشم که جان خود در تیر کند و مرز ایران و توران را پی‌بریزد.

یا هم‌چون اخوان، دل به تحولات سیاسی ببندم و وقتی که امیدم ناامید شد، به قاصدک هم بد و بیراه بگویم که انتظار خبری ندارم و نباید بی‌ثمر، گرد بام و بر من بگردد یا این‌که کتیبه‌ی سنگ‌نوشته را هم سرزنش کنم که چرا دوسویش یک چیز نوشته‌اند: کسی راز مرا داند که از این سو به آن سویم بگرداند.

من هم درس مدیریت خوانده‌ام و هم دو دهه زیرِ دست مدیران بزرگ کار کرده‌ام یا مدیریت دیگران را بر عهده داشته‌ام.

مدیر در هر وضعیتی دو سوال می‌پرسد.

نخست می‌گوید چه چیزهایی در اختیار من است و چه چیزهایی از حوزه‌ی اختیارم خارج است؟

سپس می‌پرسد: در حوزه‌ی اختیار خود، چه گزینه‌هایی دارم؟

به من اگر بگویند می‌خواهیم سرت را هم ببُریم، می‌پرسم: ببخشید. گزینه‌های مختلفی هم برای سر بُریدن هست؟ و اگر گزینه‌ای باشد، سعی می‌کنم لذت آخرین انتخاب را هم از خود دریغ نکنم؛ ولو در حد انتخاب موقعیت چاقو بر گردن باشد.

این را هم، باز از شاعرانگی نیاموخته‌ام، بلکه از این آموخته‌ام که مدیر، زندگی را بازی تصمیم‌گیری می‌داند و هرگز در اعتراض به گزینه‌های دوست‌نداشتنی، بازی انتخاب را ترک نمی‌کند.

این را هم پیش از این گفته‌ام و باز می‌گویم که همواره حس ترحم نسبت به همه‌ی سیاستمداران در همه‌ی جهان دارم. از شیرهایشان تا موش‌هایشان تفاوتی برایم ندارند.

علتش هم ساده است. من هرگز شغلی را انتخاب نمی‌کنم که در‌ آن وادار شوم بگویم: ملت شریف کشورم.

مگر می‌شود چند ده میلیون نفر، همه شریف باشند؟

پنج تا گربه هم که کنار هم بگذارید، یکی مهربان و شریف می‌شود، دیگری دزد و بی‌چشم و رو.

کسی که خود را در موقعیتی قرار می‌دهد که خود را به چند ده میلیون نفر – که هیچ قدرتی در انتخاب‌شان نداشته و هر شب هم می‌زایند و زیاد می‌شوند – بگوید: «شریف»؛ به نظرم خود را بیهوده بدهکار مخاطب کرده است. همیشه گفته‌ام که اگر سیاستمداران، کمی بیشتر درس می‌خواندند و نان فکر خود را می‌خوردند، وادار به تعظیم کردن چشم‌بسته به انبوه ناهمگون ما مردم طلبکار نبودند. بزرگان دین هم، بیزاری خود را از سیاست به شکل‌های مختلف ابراز کرده‌اند و این خود نشان می‌دهد که بی‌میلی به این موقعیت،‌ سبقه‌ی تاریخی طولانی هم دارد.

این‌ها را همه گفتم که بگویم من در طول زندگی‌ام از هیچ دولتی حمایت نمی‌کنم، اما از حق انتخاب خودم استفاده می‌کنم و از انتخابم دفاع می‌کنم.

این را هم در تصمیم گیری آموخته‌ام که انتخاب را باید بر اساس اطلاعات موجود در لحظه‌ی انتخاب ارزیابی کرد و اطلاعاتی که بعداً می‌آید ارزشی ندارد.

به همین علت، من نه امروز با رفتارهای نامطلوب کسی که انتخاب کرده‌ام، از انتخابم پشیمان می‌شوم و نه با دیدن رفتارهای نامطلوب آن‌ها که انتخاب نکردم، احساس شعف و غرور می‌کنم.

کسی که من نگران انتخاب شدنش بودم، اخیراً گفته که میل دارد بانک بدون بهره داشته باشد. حرفی که اگر سر کلاس اقتصاد بزنید، به زنگ تفریح نرسیده شما را اخراج می‌کنند. اما آیا این حرف باید من را خوشحال کند که به او رأی ندادم؟ از نظر احساسی شاید. اما از نظر منطقی نه.

آن تصمیم گذشته و تمام شده و در‌ آن لحظه بر اساس اطلاعات موجود در‌آن لحظه، به پایان رسیده. هر روز آن‌قدر تصمیم‌های جدید روبرویم هست که فرصت نکنم به گذشته برگردم و تصمیم‌های پیشین را به شادمانی یا عزا بنشینم.

چالش شیر در برابر موش

می‌گویند بدترین وضعیت برای شیر، زمانی روی می‌دهد که گرفتار موش شود.

چون اگر دست به روی موش بلند کند و او را بزند، می‌گویند شأن تو نبود که با موش سرپنجه شوی. یا این‌که می‌گویند: شیر نباید و نمی‌تواند به پیروزی بر موش افتخار کند.

اگر هم هیچ کاری نکند و موش هر چه می‌خواست انجام دهد، می‌گویند خاک بر سر شیر که از عهده‌ی آزار موشی هم برنمی‌آید.

من در ذهن خودم، به مسئله‌های دو سر باخت می‌گویم: چالش شیر و موش.

بسیاری از چالش‌هایی که امروز در کشور با آن روبرو هستیم،‌ از جنس شیر و موش است.

سپنتا نیکنام یکی از آن‌هاست. رفتن زنان به ورزشگاه یکی دیگر. «تضمین تأمین مایحتاج اولیه‌ی مردم تحت هر شرایط» هم نمونه‌ی دیگری از همین مسئله‌های شیر و موش است.

چنین مسئله‌‌هایی وقتی حل نمی‌شوند، تأسف‌بارند. وقتی هم حل می‌شوند باید بگوییم خاک بر سر ما که مسئله‌مان این بود و حل شد.

دلار و تورم و ارزش پول هم، چیزی از جنس مسئله‌ی شیر و موش است. شاید یک قرن پیش نبود؛ اما اکنون مسئله‌ی شیر و موش شده است.

این‌که چرا در این وضعیت هستیم، بحثی جداگانه می‌طلبد و به نظرم پاسخش هم دشوار نیست.

تمرکز و عدم تمرکز؛ مسئله این است

یکی از چیزهایی که سال‌هاست دغدغه‌ام بوده و همواره از آن نوشته‌ام و هنوز از آن – آن‌چنان‌که باید و شاید ننوشته‌ام – و اگر در این میانه بمیرم، تنها حسرتی که با خود به گور خواهم برد همین است (و نه نرخ دلار یا سکه یا بقیه‌ی این روزمرگی‌ها)، بحث توزیع‌شدگی است. همان‌چیزی که عصاره‌ی کتاب پیچیدگی هم بر آن بناشده و در نهایت هم به آن باز خواهد گشت.

ما دزدی‌ها و اختلاس‌های بسیاری را دیده‌ایم و شنیده‌ایم. همه‌ی این‌ها حال‌مان را بد می‌کند و در این تردیدی نیست. اما همه‌ی آن‌ها را اگر با هم جمع بزنیم، در مقابل حاصل‌جمع خرده‌دزدی‌های خودمان، عددی قابل صرف‌نظر کردن خواهد بود.

متأسفانه مغز، ماشین توجیه است و به سادگی، منافع جمجمه‌ای را که در آن قرار دارد، توجیه می‌کند. اما ترجیح منافع کوتاه مدت بر بلندمدت و بی‌توجهی به اصول اخلاقی (منظورم ارتفاع دامن و اندازه‌ی شال نیست؛ اخلاق به معنای همان چیزهایی که پشت این‌ بحث‌های کوچک گم و فراموش می‌شود) و ناشایسته‌سالاری در تمام جامعه‌ی ما رسوخ کرده است.

راه دور نرویم. اجازه بده که از خودم و همکاران خودم انتقاد کنم.

چند نفر از ما معلمان را می‌شناسی که درس کارآفرینی می‌دهیم، اما هرگز یک کسب و کار را از صفر آغاز نکرده‌ایم (یا اگر هم در چنته جیزی داریم، جز شکست نیست).

چند نفر از ما معلمان را می‌شناسی که می‌گوییم دکتر هستیم، اما اگر بگویند آلفای کرونباخ چیست، می‌گوییم گمان می‌کنم در منوی کافی‌شاپ برج میلاد دیدم؟

چند نفر از ما، خودمان در گلِ کسب و کار مانده‌ایم، اما مدیریت کسب و کار آموزش می‌دهیم یا مشاوره می‌دهیم؟

و دقیقاً همین ما، از این گلایه می‌کنیم که چرا فلان کس که تخصص کافی ندارد، در فلان موقعیت اجرایی است.

یا این‌که دوستان مدیر بسیاری دارم که هر چه توانسته‌اند از رانت استفاده کرده‌اند و اگر کم خورده‌اند (مثلاً ده میلیارد تومان)، به خاطر محدودیت اندازه‌ی دهان‌شان بوده (موقعیت و ارتباطی که داشته‌اند)؛ اما چنان با خشم از فساد دیگری نقل می‌کنند که شگفت‌زده می‌شویم.

روزی  به دوستی می‌گفتم من فلان کسی را که صد میلیارد خورد و رفت،‌ از دوست نزدیکم که پنج میلیارد خورده، پاک‌تر می‌دانم. گفت چرا؟ گفتم او می‌توانست صد و ده میلیارد هم بخورد و نخورد، اما این حتی برای پنج میلیارد و صد میلیون تومان هم جا نداشت. بنابراین از تمام ظرفیت دزدی خود استفاده کرد.

این‌ها را گفتم که جمله‌ی تحسین‌برانگیز الیور پری را تکرار کنم که می‌گفت:

We have met the enemy and he is us.

ما دشمن را دیده‌ایم و او، خودمان هستیم.

فاندامنتال یا تکنیکال؟

سوال دیگری که می‌توان مطرح کرد این است که وضعیت فعلی، حداقل در مورد طلا و دلار،‌ تا چه حد فاندامنتال است و تا چه حد تکنیکال.

پیش از این هم به بهانه‌های مختلف به چنین بحثی اشاره کرده‌ام.

به نظر می‌رسد، بخشی از این افزایش، فاندامنتال باشد؛ به هر حال با توضیحی که در ابتدای این نوشته دادم، ارزش پول کشوری که خاک زیر پای خود را می‌فروشد،‌ باید در طول زمان سقوط کند و چنین خواهد شد.

پیش از این، مطلبی تحت عنوان سیب در برابر سیب نوشته بودم که بیان دیگری از همین مسئله بود.

اگر در مقاطعی، این روند کُند شود، شتاب در مقاطعی دیگر، آن را جبران خواهد کرد. اما این‌که چنین سرعتی از تغییر را در ارزش پول ملی ببینیم (مثلاً نه ۷۰۰۰ تومان یا ۸۰۰۰ تومان؛‌ بلکه اعدادی بالاتر و شتابی بیشتر که این روزها می‌بینیم) مشخصاً جنبه‌ی تکنیکال دارند. به زبان ساده‌تر، پای رفتارها و تصمیم‌های روانی در میان است.

اما من بر خلاف دوستانی که با افتخار اعلام می‌کنند این افزایش‌ها روانی است،‌ این صفت را با معنای مثبت به‌کار نمی‌برم. چون فاندامنتال تا حدی قابل کنترل یا قابل پیش‌بینی هم هست. اما وقتی روانی شد، هیچ‌کس نمی‌تواند بگوید که سال بعد این موقع،‌ دلار ۵۰ هزار تومان است یا ۵ هزار تومان و این مسئله بیشتر تابع ادراک و خرد جمعی ما ایرانیان خواهد بود (ترکیب تلخی است: خرد، ادراک، ما، جمع، ایرانیان).

ما چه می‌توانیم بکنیم؟

یک راه‌حل، مربوط به کسانی است که صورت مسئله را پاک کرده‌اند. به کشوری دیگر مهاجرت کرده‌اند یا برنامه‌ی مهاجرت دارند. آن‌ها دیگر مسئله‌شان این‌ها نیست و مسئله‌های خودشان را دارند. باید هر سال بنشینند و موضع احزاب کشورها نسبت به مهاجران را ببینند. یا دنبال از صفر ساختن زندگی باشند یا هر چیز دیگری که به هر حال، سختی‌ها و دشواری‌ها و در عین حال، فرصت‌ها و لذت‌های خود را نیز دارد.

از مزیت‌های ما انسان‌ها این است که خوشبختانه درخت نیستیم و پا در خاک نداریم تا هم‌چون گونِ شفیعی کدکنی، امیدمان سلام رساندن به شکوفه‌ها و باران باشد.

ما این فرصت و توانایی را داریم که فضای مسئله‌ی خود را خودمان انتخاب کنیم.

این جمله را با تأکید می‌گویم. چون این را می‌دانیم که انسانی که مسئله‌ و چالش ندارد، یا مرده یا دیوانه است. زنده بودن، به همراه این چالش‌هاست و اتفاقاً با جابجایی مکان خود، معمولاً چالش‌ها ساده‌ نمی‌شوند، بلکه تغییر می‌کنند (شاید امروز بگوییم چالش آن‌کس که مثلاً در آمریکاست با آن‌کس که در ایران است خیلی فرق دارد. اما وقتی عادت می‌کنی، دوباره چالش‌ها بزرگ و جدی می‌شوند و فقط جنس‌شان فرق می‌کند).

بنابراین، یک راه‌حل، تغییر فضای مسئله است.

اما اگر شما هم مثل من باشید که به هر علتی، ماندن در فضای مسئله‌های فعلی را ترجیح می‌دهید (یا داده‌اید)، قاعدتاً دیگر زمان این نیست که به این سوال فکر کنیم.

دوستی جایی نوشته بود که اکنون که فکر می‌کنم،‌ احمق بودم که بیست سال پیش مهاجرت نکردم.

به شوخی به دوستم گفتم: هنوز هم احمقی که به تصمیم بیست سال قبل فکر می‌کنی. به گزینه‌ای امروزت فکر کن. وگرنه بیست سال بعد هم باید درباره‌ی حماقت‌های امروز، حرف بزنی.

چه خواهد شد؟

سوال زیبایی است؛ پاسخ آن هم می‌تواند جذاب باشد. اما متأسفانه کسی پاسخش را نمی‌داند و هر آن‌چه هست، گمانه‌زنی است.

اما یک سوال مهم‌تر: برایت مهم است که چه خواهد شد؟

بخشی از این چه‌خواهد شد‌ها، شبیه این است که آخر یک سریال را بپرسیم. منطقی‌ترین کار این است که بنشینیم و نگاه کنیم و ببینیم چه پیش می‌آید.

ممکن است بگویید: این راه‌حل انفعال است. می‌پرسم: اگر در مقابل، نمی‌توانی اقدامی کنی، پیگیری کردن، حماقت است.

کسی می‌گوید: دلار چند می‌شود؟

پاسخ این است: چقدر لازم داری؟ به اندازه‌ی لازم داشتنت بخر. اگر قرار است این هفته یک سفارش صدهزار دلاری داشته باشی، آن را تأمین کن. قیمت مهم نیست.

کسی که کسب و کار دائمی دارد و در طول سال‌ها، هر سال بارها سفارش می‌گذارد، چاره‌ای ندارد جز این‌که با هر قیمتی بازی را ادامه دهد. کمی عقب و جلو انداختن یک سفارش یا خرید، وقتی آن را در مجموع تراکنش‌های ارزی یک دهه می‌بینی، تفاوتی نخواهد داشت.

من با دلار ۷۰ تومانی خرید داشته‌ام،‌ دلار ۷۰۰۰ تومانی هم خریده‌ام. اما چون هر زمان نیاز دارم می‌خرم، دیگر به چنین گزینه‌ای فکر نمی‌کنم.

ممکن است بگویی نه الان دلار لازم ندارم؛ می‌خواهم آینده‌ی اقتصادی کشور را بدانم.

سوالم این است که: می‌خواهی رییس جمهور شوی؟ از تو برنامه‌خواسته‌اند؟ فردا مصاحبه تلویزیونی داری؟

ممکن است بگویی نه. می‌خواهم زندگی کنم و دلار روی همه‌ی جنبه‌های زندگی تأثیر دارد.

این حرفی است که نمی‌توان انکار کرد. اما باز هم به سوال خودم برمی‌گردم:

آیا این‌که بدانی دلار سال بعد چقدر خواهد بود، روی تصمیمی که این روزها می‌گیری تأثیر دارد؟

من فکر می‌کنم بخش بسیاری از تصمیم‌های ما مستقل است. مثلاً من به خاطر نرخ آتی معاملات سکه بهار آزادی در شش ماه بعد،‌ ترکیب رژیم غذایی امروزم را تغییر نمی‌دهم.

اما به تصمیم‌هایی می‌رسیم که تأثیر می‌پذیرند. مثلاً من می‌خواهم خانه‌ام را بفروشم و تعویض کنم یا خودرو خود را تغییر دهم یا بخشی از پول خود را به دارایی فیزیکی تبدیل کنم.

در این‌جا یک پاسخ استاندارد وجود دارد که برای سگ تا انسان یکی است: تصمیم محافظه‌کارانه بگیریم.

تصمیم محافظه‌کارانه با تصمیم از سر ترس تفاوت دارد و متأسفانه، بسیاری از تصمیم‌هایی که این روزها در جامعه می‌بینیم و خودمان می‌گیریم، از سر ترس است.

آیا من در این شرایط، برای گرفتن نمایندگی جدید از یک شرکت خارجی تلاش کنم؟

تصمیم از سر ترس می‌گوید نه.

تصمیم محافظه‌کارانه می‌گوید: ببین این پروژه چقدر سود احتمالی خواهد داشت. ضررش را هم ببین.

هم‌چنین ببین که چه کسری از سرمایه‌ات به این ریسک اقتصادی اختصاص خواهد یافت. برآورد ریسک را هم، با ضریب اطمینانی بالاتر از حد متعارف در نظر بگیر. سپس درباره اقدام کردن یا نکردن تصمیم بگیر.

یا مثلاً اگر خانه‌ داری و می‌خواهی آن را بزرگ‌‌تر کنی، اگر چنین مسئله‌ای اولویتت نیست، شاید بهتر باشد آن را به تأخیر بیندازی. چون نمی‌دانی در فاصله‌ی فروختن تا خریدن چه می‌شود.

یا شاید شکل دیگری از محافظه‌کاری این است که جنبه‌های حقوقی و تاریخ قرارداد و سایر موارد را به شکل حرفه‌ای‌تری تنظیم کنی (وقتی دارایی فعلی را بفروشی که قرارداد بعدی را تنظیم و منعقد کرده‌ای).

تصمیم از سر ترس این است که من محصول موجود را نفروشم، چون معتقد هستم که بعداً نمی‌توانم آن را جایگزین کنم.

شکل دیگر تصمیم از سر ترس هم این است که از حالا محصولی را که قبلاً خریده‌ام، نه با قیمت تمام‌شده‌ی قبلی،‌ بلکه با قیمت جایگزینی آتی بفروشم (گاهی به شوخی به این الگو NIFO می‌گویند: Next In First Out به جای الگوهای رایج LIFO و FIFO).

اما تصمیم محافظه‌کارانه این است که برای فروش بیشتر فشار نیاورم و سعی کنم در حدی بفروشم که حداقل جریان نقدینگی،‌کسب و کارم را زنده نگه دارد. قیمت را هم بر همان اساس اصول حسابداری و سود معقول محاسبه کنم و نه بر اساس قیمت جایگزینی.

تصمیم محافظه‌کارانه این است که بین استراتژی حفظ وضعیت موجود و توسعه‌ی تهاجمی، حفظ وضع موجود و حداکثر توسعه تدریجی را انتخاب کنم. تصمیم محافظه‌کارانه یعنی این‌که اگر وارادات کالای خارجی ممنوع شد، من تولیدکننده‌ی ایرانی، کیفیت تولیدم را افزایش دهم. نه این‌که حریصانه ظرفیت تولید را چنان بالا ببرم که بعداً در ثبات احتمالی اقتصاد و تعامل سازنده و واقع‌بینانه با دنیا، کارگرانم بیکار شوند و ظرفیتم معطل بماند و مسئولین مجبور باشند به مردم التماس کنند که کالای من را – که به علت بی‌شعوری استراتژیک روی دستم مانده – خریداری کنند.

تصمیم از سر ترس این است که منِ تولیدکننده بگویم هیچ‌کس از پنج سال بعد خبر ندارد، حتی که فعلا فرصتی پیش آمده و آشغال هم تولید کنم مشتری دارد، سعی می‌کنم در این پنج سال طوری پول در بیاورم که برای پنجاه سال بعد پس‌انداز داشته باشم و بتوانم بخورم.

تصمیم از سر ترس این است که امشب، به جای زبان خواندن، بنشینم و تحلیل‌های کانال‌های تلگرامی و اکانت‌های اینستاگرامی را بخوانم یا سایت‌های خبری را پیگیری کنم. این‌که یک تحلیل‌گر سیاسی،‌ وضعیت فعلی را در یک رسانه تحلیل می‌کند،‌ ارزشمند است. چون او هم به حقوق نیاز دارد و این حرف‌ها را می‌زند که شکم خانواده‌اش را سیر کند (تازه به فرض این‌که تحلیل‌گر باشد و کاسب تحلیل نباشد).

اما این که من تحلیل او را گوش بدهم عجیب است. خصوصاً اگر تأثیری روی تصمیم‌های من نداشته باشد.

باز هم یادمان باشد، من نمی‌گویم که بی‌خبر بودن (و به تعبیر قدیمی: یک سیب‌زمینی بودن در اجتماع) خوب است. خودم هم هرگز چنین نبوده‌ام. اما پیگیری خبرهایی که بر روی تصمیم‌های فعلی ما تأثیر ندارند، بیهوده هستند.

یکی می‌پرسد: داریم ونزوئلا می‌شویم؟ پاسخ مشخص است: به تو چه؟

شاید بی‌ادبانه به نظر برسد، اما واقعاً پاسخ پرتی نیست. مگر این‌که بگویی:

اگر بدانم ونزوئلا می‌شویم،‌ مهاجرت می‌کنم. حالا پاسخ بهتری وجود دارد: بنا را بر احتیاط بگذار که ونزوئلا می‌شویم و برو.

یا این‌که بگویی من در جیبم پانصد میلیون تومان دارم و می‌خواهم بدانم اگر ونزوئلا می‌شویم،‌ بروم یک کالای ماندگارتر بخرم. خوب اگر داری، بخر.

اما اگر هیچ کدام این‌ها نیست و صرفاً فضولی به آینده‌ی خودت و جامعه می‌کنی، پاسخ این است که عزیزم. این پیش‌بینی‌های آینده کارکردی ندارد. اگر چه در تاریخ، همیشه فال‌گیر‌ها این شوق دانستن آینده را به پول تبدیل کرده‌اند.

همان فال‌گیرها امروز کانال دارند. رسانه دارند. روزنامه دارند. سایت دارند. اپوزیسیون شده‌اند. فقط ناخن و موی بلند ندارند و از نظر ظاهری، با تصویری آن فال‌گیر‌های کلاسیک فرق کرده‌اند.

دردِ زیاد دانستن

شعار قدیمی بسیاری از مدیران و کسب و کارها این بود که Think Globally, Act Locally.

جهانی بیندیش و بومی اقدام کن.

اما این متعلق به زمانی است که اندیشیدن به جهان، تأثیری بر تصمیم و رفتار بومی تو داشته باشد. در غیر این صورت، بومی فکر کردن و بومی عمل کردن منطقی‌تر است.

مدیریت زندگی هم، از بسیاری جهات مشابه مدیریت کسب و کار است و همان اصول را در این‌جا هم می‌توان به‌کار برد (اصلاً کسب و کار، شکلی از زندگی است و جمله‌ی قبلی من،‌ اگر چه حرفم را می‌رساند، اما دقیق نیست).

مدیریت در شرایطی که همه چیز در ثبات است، کاری ندارد.

من همیشه می‌گویم که بسیاری از دوستان مدیر من، سال‌ها ماشین امضا بوده‌اند. این را که می‌گویم بر اساس مشاهده‌ی میدانی‌ِ بیش از پنجاه مدیر می‌گویم که ادعای مدیریت‌شان در گذشته و امروز، گوش عالم را کر کرده است.

این‌ها ماشین امضا بودند؛ فقط کمی بی‌کیفیت‌تر. چون شکل امضاهایشان هم یکی نبود. در این شرایط که سنگ هم کار مدیر را انجام می‌دهد.

مدیریت،‌ در شرایط عدم ثبات معنا پیدا می‌کند.

برای مدیر، سازمان یک جعبه‌ی بزرگ است که ورودی‌ها و خروجی‌های متعدد دارد و ورودی‌ها هم، هر یک ابهامات و نوسانات فراوان دارند.

نرخ تأمین مواد اولیه یا سرمایه‌ی مورد نیاز، یکی از این ورودی‌هاست که اکنون نوسان زیاد دارد. اما این تنها ورودی نیست.

مثلاً در همین مملکت، آن‌چه از دلار کمیاب‌تر بوده، آدم است. یک مدیر در تمام این سال‌ها، اگر یک آدم به معنای اصطلاحی آن، برای بسیاری از موقعیت‌های شغلی می‌خواسته، با چالش روبرو بوده.

آیا راه‌حل این است که بگوید من ناامید شدم و چون کارمند پیدا نمی‌شود شرکت را می‌بندم؟ (اصطلاح منابع انسانی که کاملاً مشابه منابع مالی است این‌جا معنا پیدا می‌کند).

مدیر می‌داند که گاهی دسترسی به بازار، کوچک و محدود می‌شود، گاهی تأمین نیروی انسانی دشوار می‌شود و گاهی تأمین منابع مالی سخت شده یا نوسان در ارزش آن به وجود می‌آید.

مگر من نوعی که زمانی در کویر مرکزی ایران دنبال ۱۰۰ کارگر بومی برای تعویض تراورس بودم و ۱۰ نفر بیشتر نبود، گلایه‌ام را به شما کردم و بغض کردم و گفتم چه خواهد شد؟

که امروز اگر ۱۰۰ هزار دلار خواستم و ۱۰ هزار دلار بیشتر گیرم نیامد، گلایه کنم؟

جنس زندگی و مدیریت زندگی،‌ مواجهه با این کمبودهاست.

هنوز فکر می‌کنم پیگیری خبرها صرفاً در حد نیاز و تلاش برای مختل نکردن فعالیت‌ها تا حد امکان یکی از بهترین گزینه‌هاست (در متمم بحثی به نام اعتیاد به اخبار را از رولف دوبلی نویسنده هنر شفاف اندیشیدن به بحث گذاشته‌ایم).

من به شخصه اگر کسی بگوید قیمت دلار برایم مهم است چون روی قیمت نان تأثیر دارد، می‌گویم پس غلط کردی که قیمت دلار را پرسیدی یا می‌دانی. قیمت نان را بپرس. آن‌هم نه از کانال فلانی. از نانوای محل‌تان.

مطمئنم منظورم را می‌فهمید: کوتاه‌کردن افق دید به اندازه‌ی ضروری (چنان‌که پیش از این در ماجرای جام جهانی گفتم) در شرایط ابهام می‌تواند مفید باشد.

این را از کسی می‌شنوید که تفکر سیستمی و نگاه بلندمدت را هم خودش به شما گفته. بنابراین، توصیه‌ام را به کوته‌نگری تعبیر نکنید. چون شرایط عادی نیست؛ ما در شرایط نامتعارفی هستیم (مقطع حساس کنونی، الان است؛ قبل از این، یک شوخی رسانه‌ای بود).

ترس از سناریوهای محتمل

فکر می‌کنم بحث دردِ زیاد دانستن را می‌توانم با مثال دیگری نیز، بهتر تشریح کنم.

کسانی که می‌پرسند آیا قرار است ما هم ونزوئلا بشویم، به پدیده‌ی Hyperinflation یا اَبَرتورم اشاره دارند. پدیده‌ای که در سال‌های اخیر آشناترین نمونه‌هایش را در زیمبابوه و کشور دوست و برادر، ونزوئلا دیده‌ایم و البته نمونه‌های تاریخی متعددی نیز در اروپا دارد.

بی‌تردید یکی از سناریو‌های پیش روی اقتصاد کشور ما، ابرتورم است. قیدِ یکی از در جمله‌ی قبل بسیار مهم است.

سناریو‌های دیگری هم متصور هستند. مثلاً ما در تاریخ خود، قطعنامه ۵۹۸ را هم می‌دانیم. هم‌چنین یکی از علت سرنگونی محمدرضا پهلوی هم، مواضع جسورانه‌ی او در برابر اروپا و آمریکا (پس از تأسیس اوپک و غرور او به خاطر قدرت کنترل نفت) مطرح می‌شود.

این باعث می‌شود که احتمالاً تصمیم‌گران، با حساسیت بیشتری درباره‌ی سیاست‌گذاری برای استفاده از منابع در اختیار خود برای تهدید تعاملات بین‌المللی صحبت کنند.

حاصل این‌که می‌توانیم برای ادامه‌ی وضعیت فعلی، سناریوهای متعددی را تصور کنیم.

اما این کافی نیست. اگر #سناریو نویسی می‌کنید، باید بتوانید احتمال (Likeliness) هر یک از سناریوها را هم برآورد کنید.

اگر نتوانید این کار را بکنید، قاعدتاً چیدن سناریوها تأثیری ندارد.

به نظر می‌رسد بیشتر کسانی که از ونزوئلا شدن ایران حرف می‌زنند، نمی‌توانند احتمال وقوع این سناریو و نیز سناریوهای احتمالی دیگر را برآورد کنند (همین‌که این‌ همه مثال HyperInflation هست و همه ونزوئلا را می‌گویند، نشان می‌دهد که چیزی را شنیده‌اند و طوطی‌وار تکرار می‌کنند). ضمن این‌که اصلاً این محل تردید است که کسی بتواند احتمال سناریوها را در وضعیت فعلی برآورد کند. این شامل سران کشورهای متخاصم نیز می‌شود.

اگر نتوانیم احتمال هر سناریو را برآورد کنیم، دانستن سناریوها صرفاً ما را می‌ترساند و مستهلک می‌کند.

به همین علت است که می‌گویم کسی که نگران ونزوئلا شدن ایران است، اما چیز بیشتری از سیاست و اقتصاد نمی‌داند، اگر همین قصه‌ی ونزوئلا را هم نمی‌دانست، زندگی بهتری داشت. چون خبری در اختیار دارد که به خاطر در اختیار نداشتن داده‌های جانبی، نمی‌تواند آن را در تحلیل‌های خود به‌کار گیرد.

خود را برای مصاحبه آماده کنید

فرض کنیم که شما، امشب لازم نیست ریال‌هایتان را دلار کنید و حواله کنید.

از دولت فعلی یا قبلی هم اختلاس نکرده‌اید که الان نگران اقامت خود در اروپا و آمریکا باشید.

قصد مهاجرت هم نداشته باشید.

حرف‌های من را هم پذیرفته باشید. اما بگویید محمدرضا این حرف‌ها روی کاغذ قشنگ هستند؛ مگر می‌شود فراموش کنیم که در این شرایط بی‌ثبات قرار داریم؟

آیا روشی برای فراموش کردن هم داری؟

روشی که برایتان می‌نویسم، تا به حال جایی نگفته بودم. اگر شرایط تا این حد بحرانی نبود هم، #خودافشایی نمی‌کردم که بگوییم.

این را از فِروس مدیر سابق شرکتی شنیدم که ما برایشان کار می‌کردیم. او آدم کوچکی نبود و فکر کنم پیش از این هم گفته‌ام که بازرگان مسلکی قدرتمند بود که می‌گفت: تقریباً هر رنو ۵ که در کشور شما راه رفته، فولادش را من به کشورتان فروخته‌ام و البته برای کسی کار می‌کرد که می‌گفت بخش قابل توجهی از فولادهای متحرک جهان (خودرو و کشتی) را من و نیاکانم فروخته‌ایم.

می‌گفت هر وقت با بحرانی مواجه شدی و بخش زیادی از آن از دستت خارج بود، اما نمی‌توانستی آن را از ذهنت بیرون کنی، کاغذی بردار متن مصاحبه‌ای را بنویس که ده سال بعد، در مصاحبه با یک رسانه نقل می‌کنی.

یادم هست اولین بار که به توصیه‌اش عمل کردم، زمان کنکور MBA ارشد بود. در بیابان بودم و دما بیش از ۵۰ درجه بود و یادم هست می‌گفتند به مسئولین محلی گفته‌اند حق ندارید دمای واقعی را اعلام کنید که پروژه به خاطر قوانین کار متوقف نشود. اما وقتی باد به صورتت می‌زد و همان تکه‌ی کوچکی از صورت که از پارچه بیرون بود می‌سوخت، حرف مسئولین محلی چندان ارزش و اهمیتی نداشت.

به توصیه‌ی فروس عمل کردم. خوب یادم هست که بیشتر، شب‌ها کار می‌کردیم و سهم کار روز کمتر شده بود. حدود ۴ بود که به کمپ برگشتم. کاغذ برداشتم و مصاحبه را نوشتم.

قاعدتاً ده سال بعد، نمی‌توانستم بگویم که شب‌ها می‌نشستم و غصه می‌خوردم. چنین داستانی نه غرورآفرین بود و نه مشتری داشت.

نوشتم: آن‌ سال‌ها که شب‌ مشغول کار در کارگاه تراورس در کویر مرکزی بودیم، نیمه شب‌ها که برمی‌گشتم و همکارانم از درد و خستگی از هوش می‌رفتند، کتاب‌های کنکور را می‌خواندم و با خوابی بسیار کوتاه،‌ دوباره سر کار می‌رفتم.

مصاحبه بخش‌های دیگری هم داشت. یادم هست که یک صفحه‌ی کامل متن مصاحبه شده بود.

این تنها متن مصاحبه‌ای نبوده که نوشته‌ام. زمانی هم که برخی از شغل‌هایم را به دلایل واهی و شخصی (مثلاً این‌که تو در کار پررنگ‌تر از ما دیده می‌شوی و این خوب نیست) ترک کردم (در واقع ترک داده شدم)، همین وضعیت را داشتم.

باز مصاحبه‌ای نوشتم که ده سال بعد، می‌خواهم آن ماجرا را برای رسانه‌ای تعریف کنم.

در آن مصاحبه اشاره کرده بودم که من کارآفرین نبودم و به کارآفرینی هم هیچ علاقه‌ای نداشتم. عشقم کارمندی بود. دوست داشتم حقوقم را بگیرم و بقیه‌ی وقتم مال خودم باشد.

به نظرم این‌که بخشی از روز خود را بفروشی و بقیه‌ی روزت مال خودت باشد، بهتر از این بود که کسب و کار خودت را داشته باشی، اما شبانه‌روزت مال دیگران باشد.

اما از آقای ….. و خانم …… ممنونم که شرایطی ایجاد کردند که من دنبال کار کردن برای خودم بروم و امروز، با وجودی که حتی میل دیدن آن‌ها را ندارم، از آن‌ها ممنونم که مرا به این مسیر هدایت کردند.

آن شب‌ها، اصلاً مثل الان نبود. چون مستقل از نرخ دلار، توان خریدن و خوردن غذا هم نداشتم و این بعد از دورانی بود که اتفاقاً به گشاده‌دستی مالی هم عادت کرده بودم.

واقعاً هم ناراحت بودم که کار با حقوق مشخص را از دست داده‌ام. اما چاره‌ای نبود (و می‌دانید که انسان اگر چاره‌ای نداشته باشد، در وسط اقیانوس از دست نهنگ به نخل هم پناه می‌برد).

فِروس مُرد و نماند تا از توصیه‌ی ارزشمندش تشکر کنم و یک آموخته‌ی مهم را هم به او بگویم.

آن را اینجا می‌نویسم. اگر چه نیست که بخواند: توصیه‌ی او را – که نمی‌دانم خودش چقدر باور داشت – با ایمان مطلق انجام دادم و به این نتیجه رسیدم که معمولاً شرایط چنان پیش می‌رود که پس از گذشت ده‌سال از هر یک از این مصاحبه‌ها، حتی وقتی رسانه‌ها حاضر به مصاحبه با تو هستند، تو دیگر جایگاهت را در حدی نمی‌بینی که پای مصاحبه با آن‌ها بنشینی.

جالب این‌که حتی آقای ….. و خانم ….. اخیراً پیشنهاد دادند شامی را با هم بخوریم. کلی گشتم و کاغذم را پیدا کردم و گفتم بروم و با نشان دادن کاغذ از آن‌ها تشکر کنم و به گذشته بخندیم. اما حس کردم، دیگر شرایطی نیست که با ‌آن‌ها سر یک میز بنشینم و امتیاز زیادی برایشان محسوب می‌شود (خودافشاییِ مطلق).

آخرین اعتراف هم این‌که: برای این روزها هم مصاحبه‌ای را نوشته‌ام که امیدوارم ده سال بعد (اگر زنده بودم) باز هم جایگاه و شرایطی داشته باشم که از انتشار آن منصرف شوم.

نکته‌ی یک: بسیاری از دستاوردهای بزرگان ما در سراسر تاریخ جهان، متعلق به دورانی بوده که مردم دیگر در کنار آن‌ها با مشکلاتی مشابه آن‌ها دست و پنجه نرم می‌کرده‌اند و دائماً می‌پرسیده‌اند: فردا چه خواهد شد.

نکته‌ی دوم: اگر ما روزی از سر فقر و بدبختی یکدیگر را بخوریم، بیش از آن‌که خوراک مسئولان شویم یا مسئولان خوراک ما شوند، من و شما هستیم که یکدیگر را خواهیم خورد. این را منطق، آمار، تجربه و تاریخ تأیید می‌کند. بنابراین، شاید مهم‌ترین اولویت این است که به هم بیشتر رحم کنیم. این کار را در قیمت‌گذاری، در الگوی فروش، در سبک برخورد با یکدیگر می‌توان تمرین کرد و مورد توجه قرار داد.

نکته‌ی سه: اگر وقت داشتید، لطفاً به حرف من به عنوان یک دوست گوش کنید و به جای دیدن خبرهای سیاسی و اقتصادی، وقتی را به دیدن مستند Hunt (شکار) اختصاص دهید. گاهی اوقات، ما به خاطر این‌که جای کوچک‌مان را در دنیای بزرگ فراموش می‌کنیم و جهان بزرگ اطراف را کوچک‌تر از عالم درون خود می‌بینیم، به اضطراب و نگرانی‌مان دامن زده می‌شود.

[otw_shortcode_button href="https://motamem.org/%D9%81%D8%A7%DB%8C%D9%84%E2%80%8C%D9%87%D8%A7%DB%8C-%D8%B5%D9%88%D8%AA%DB%8C-%D8%A2%D9%85%D9%88%D8%B2%D8%B4-%D9%85%D8%B0%D8%A7%DA%A9%D8%B1%D9%87/" size="medium" icon_position="left" shape="radius"]فایلهای صوتی مذاکره[/otw_shortcode_button] [otw_shortcode_button href="https://motamem.org/%D9%85%D8%B9%D8%B1%D9%81%DB%8C-%DB%8C%D8%A7%D8%AF%DA%AF%DB%8C%D8%B1%DB%8C-%D8%B2%D8%A8%D8%A7%D9%86-%D8%A7%D9%86%DA%AF%D9%84%DB%8C%D8%B3%DB%8C/" size="medium" icon_position="left" shape="radius"]آموزش زبان انگلیسی[/otw_shortcode_button] [otw_shortcode_button href="https://motamem.org/%D8%AF%D8%B1%D8%B3-%D9%87%D8%A7%DB%8C-%D9%85%D8%B1%D8%A8%D9%88%D8%B7-%D8%A8%D9%87-%D8%A7%D8%B1%D8%AA%D8%A8%D8%A7%D8%B7%D8%A7%D8%AA-%D9%88-%D9%85%D8%B0%D8%A7%DA%A9%D8%B1%D9%87/" size="medium" icon_position="left" shape="radius"]آموزش ارتباطات و مذاکره[/otw_shortcode_button] [otw_shortcode_button href="https://motamem.org/%D8%AF%D8%B1%D8%B3-%D9%87%D8%A7%DB%8C-%D9%85%D8%B1%D8%A8%D9%88%D8%B7-%D8%AE%D9%88%D8%AF%D8%B4%D9%86%D8%A7%D8%B3%DB%8C/" size="medium" icon_position="left" shape="radius"]خودشناسی[/otw_shortcode_button] [otw_shortcode_button href="https://motamem.org/%D8%AF%D9%88%D8%B1%D9%87-mba-%D8%A2%D9%86%D9%84%D8%A7%DB%8C%D9%86-%D8%B1%D8%B4%D8%AA%D9%87-mba-%D9%85%D8%AF%DB%8C%D8%B1%DB%8C%D8%AA/" size="medium" icon_position="left" shape="radius"]آموزش مدیریت کسب و کار (MBA)[/otw_shortcode_button] [otw_shortcode_button href="https://motamem.org/%D8%AF%D8%B1%D8%B3-%D9%87%D8%A7%DB%8C-%D9%85%D8%B1%D8%AA%D8%A8%D8%B7-%D8%A8%D8%A7-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A2%D9%81%D8%B1%DB%8C%D9%86%DB%8C/" size="medium" icon_position="left" shape="radius"]کارآفرینی[/otw_shortcode_button] [otw_shortcode_button href="https://motamem.org/%D8%AF%D8%B1%D8%B3-%D9%87%D8%A7%DB%8C-%D9%85%D8%B1%D8%A8%D9%88%D8%B7-%D8%A8%D9%87-%DA%A9%D8%B3%D8%A8-%D9%88-%DA%A9%D8%A7%D8%B1-%D8%AF%DB%8C%D8%AC%DB%8C%D8%AA%D8%A7%D9%84/" size="medium" icon_position="left" shape="radius"]کسب و کار دیجیتال[/otw_shortcode_button]

The post کمی هم درباره‌ی مسائل روز appeared first on روزنوشته های محمدرضا شعبانعلی.

شاخص های موفقیت حداقلی |درباره‌ی پشتکار کور

$
0
0

پیش نوشت: مطلبی که در این‌جا مطرح می‌کنم، نه تازه است و نه پیچیده. ضمن این‌که همه‌ی ما به شکل‌های مختلف با آن برخورد کرده‌ایم. اما صرفاً به علت اهمیت آن، و نیز این‌که مصداق‌های متعددی از آن را طی ماه‌های گذشته مشاهده و تجربه کردم، گفتم شاید بد نباشد در این‌جا به آن اشاره کنم تا کمی بیشتر به آن فکر کنیم.

پشتکار خوب است

پشتکار یا همان Persistence (یا به قول عرب‌‌زبان‌ها: اصرار) ، صفت مثبتی است که همه‌ی ما درباره‌اش بسیار شنیده و خوانده و نوشته‌ایم.

بعید می‌دانم بتوان فرد موفق و رشدیافته‌ای را پیدا کرد که نقش پشتکار را در موقعیت و جایگاه و دستاوردهایش،‌ کوچک و کم‌اهمیت بشمارد.

تصویر کسی که مدام می‌بازد و زمین می‌خورد و دوباره برمی‌خیزد و ادامه می‌دهد، بخشی از تصویر ذهنی ما از کارآفرینان و قهرمان‌های بزرگ کسب و کار است.

کارتون زیر هم که هر از چندگاهی، در وب و شبکه های اجتماعی دست‌به‌دست می‌شود و همه‌ی ما بارها آن را دیده‌ایم، به همین نکته اشاره دارد:

هرگز تسلیم نشو - تأکیدی بر اهمیت پشتکار

این کارتون، ما را بر آن می‌دارد که برای فرد ناامید‌شده‌ در پایین تصویر، متأسف شویم و با خود بگوییم ای کاش، چند ضربه‌ی دیگر هم بر دیوار روبروی خود می‌کوفت، تا همه‌ی توانی که تا این نقطه صرف کرده، بی‌حاصل و عقیم نماند.

اصرار بر مسیر نادرست، نادرست است

این گزاره هم، به اندازه‌ی گزاره‌ی قبل واضح است.

حاصل ترکیب گزاره‌ی واضح اول و گزاره‌ی واضح دوم، گزاره‌ی واضح سومی می‌شود که زمانی در دیرآموخته‌ها نوشتم:

«هوشمندی، به تلاش دائمی کورکورانه نیست؛ گاهی هوشمندی به تشخیص لحظه‌ی مناسب قطع کردن تلاش است.»

یک بار هم درباره‌ی این جمله، مطلبی تحت عنوان هنر متوقف شدن نوشتم که احتمالاً خوانده‌اید و به‌خاطر دارید.

درباره‌ی پشتکار کور

به این مثال‌های فرضی توجه کنید:

مثال اول – نوسازی منازل مسکونی

من تصمیم می‌گیرم در زمینه‌ی کارهای پروژه‌ای مربوط به نوسازی  و بازسازی منازل مسکونی فعالیت کنم. پروژه‌ی اول من منفی می‌شود. پروژه‌ی دوم هم، زیان‌ده می‌شود. اما با خود می‌گویم نباید رها کنم. ادامه می‌دهم و از تجربیات قبلی درس می‌گیرم. روزی برای همه خواهم گفت که پنج پروژه‌ی اول، زیان‌ده بود، اما من انگیزه‌ام را از دست ندادم و ادامه دادم تا به موفقیت‌های فعلی رسیدم.

مثال دوم – فعالیت در شبکه‌های اجتماعی

در یکی از شبکه‌های اجتماعی، مثلاً اینستاگرام یا مرحوم تلگرام فعالیت می‌کنم. عده‌ای هم اکانت یا کانال من را دنبال می‌کنند. تعداد در حدی می‌شود که به ذهنم می‌رسد یک سمینار آموزشی برگزار کنم و از این سرمایه‌ی دیجیتال (مخاطبان کانال یا اکانت اینستاگرام) استفاده کنم. سالن می‌گیرم و تلاش می‌کنم و نهایتاً مثلاً از یازده کیلو مخاطب، ۱۰ یا ۱۲ گرم حاضر می‌شوند در سمینار حاضر شوند. با خود می‌گویم، مردم هنوز از این حرکت ارزشمند فرهنگی من مطلع نشده‌اند. پس ادامه می‌دهم (چند مورد لایو اینستاگرام اساتید مدیریت، روانشناسی و کسب و کار را با یک نفر مخاطب دیده‌اید؟).

همین چند هفته پیش، چهارمین سمینار سالانه‌ی ….، در سالنی دویست نفری برگزار شد و باز هم مانند سال‌های قبل، ۱۵ نفر آمدند که اگر مسئول محترم نظافت را هم – که به زور روی صندلی نشاندند – بشمارید و مجری را هم جمع بزنید، به عدد ۱۷ می‌رسید. به شوخی به دوستم می‌گفتم اگر مجلس روضه‌خوانی بود، به سبک مداح‌ها می‌گفتی: مجلس بی‌ریااست، اما سمینار سالانه با کارکرد اقتصادی را نمی‌توانی با چنین واژه‌هایی توصیف کنی.

مثال سوم – وبلاگ نویسی تجاری

تصمیم می‌گیرم وبلاگ بنویسم و این نوشته‌ها را، نه برای پرکردن اوقات فراغت، بلکه با این هدف می‌نویسم که روزی بتوانند منفعت مالی و اقتصادی برایم ایجاد کنند (مستقیم یا غیرمستقیم). پنج سال وبلاگ می‌نویسم و هنوز تنها مخاطبش خودم هستم یا دوستانی که به زور به آن‌ها زنگ می‌زنم که بیایید و پست آخرم را بخوانید. اما با خود می‌گویم اشکال ندارد، بیشتر ادامه می‌دهم تا نتیجه بگیرم.

مثال چهارم – فروش خدمات بیمه

دفتر نمایندگی بیمه تأسیس می‌کنم و سال اول و دوم، هنوز سر‌به‌سر نشده‌ام. با خود می‌گویم اشکال ندارد الان نباید این کار را رها کنم. ادامه می‌دهم و با پشتکار خود بالاخره به موفقیت می‌رسم.

ویژگی‌ همه‌ی این مثال‌ها در این است که من می‌ترسم نقطه‌ای که کار را رها می‌کنم، دقیقاً همان نیم متری الماس‌ها باشد و تنها با چند کلنگ دیگر، بتوانم به دستاورد ارزشمند و مطلوب خود، برسم.

شاخص‌های موفقیت حداقلی

آن‌چه تا این‌جا گفتم را، بارها و بارها به بیان‌های مختلف گفته و نوشته‌ام. اما این‌ها را دوباره گفتم تا بتوانم بر اهمیت شاخص‌های موفقیت حداقلی تأکید کنم.

یک کار دشوار این است که نقطه‌ای را پیدا کنم که هم به اندازه‌ی کافی مرا به تلاش و پشتکار ترغیب کند و هم باعث نشود که کورکورانه تمام تلاش و توان خود را در یک چاه بی‌نتیجه بریزم و بسوزانم.

فکر می‌کنم شاخص موفقیت حداقلی بتواند در این زمینه بسیار مفید باشد. شاخص موفقیت حداقلی، هدف مطلوب نیست؛ بلکه نقطه‌ی رها کردن فعالیت است (چیزی شبیه نقطه‌ی ترک مذاکره).

به عنوان مثال، به مورد پروژه‌ی بازسازی منازل که در بالا اشاره کردم فکر کنید. هدف مطلوب ممکن است ۳۰٪ سود برای پروژه‌‌ای سه ماهه باشد. اما شاخص موفقیت حداقلی می‌تواند منفی ۱۰٪ باشد. یعنی اگر ۵۰ میلیون تومان از کارفرما گرفتم و الان ۵۵ میلیون هزینه کرده‌ام، می‌توانم به عنوان اولین پروژه، آن را موفق در نظر بگیرم.

یا این‌که اگر ۱۰۰ هزار نفر فالوئر در اینستاگرام دارم و برآوردم این است که با آن‌ها می‌توان یک کلاس ۵۰ نفری تشکیل داد (نقطه‌ی مطلوب)، حضور ۱۵ نفر را شاخص موفقیت حداقلی در نظر بگیرم.

برای تعیین این شاخص باید – حداقل – دو کار انجام دهیم:

  • مراجعه به متخصص و افراد مجرب: اولین کار این است که به سراغ فردی متخصص و مجرب برویم. فردی که بتواند وضعیت را واقع‌بینانه ارزیابی کند و به ما کمک کند تا شاخص موفقیت حداقلی را برآورد کنیم. این فرد، باید آن‌قدر تجربه داشته باشد که معنی تلاش‌های اول و تلاش‌های حرفه‌ای را بفهمد و انتظار ما را بالا نبرد. از سوی دیگر، نباید از جنس واعظان موفقیت باشد، آن‌هایی که می‌گویند اگر هیچ‌ دستاوردی هم نداشتی، همین که به کائنات تمایل خود را نشان داده‌ای، بالاخره هستی با تو همراه خواهد شد.
  • تعدیل بر اساس انتظارات شخصی: کار مهم دیگر این است که حرف فرد متخصص را بر اساس انتظارات خود، تعدیل کنیم (افزایش یا کاهش دهیم). همیشه ما مفروضاتی داریم که دیگران از آن آگاه نیستند. بنابراین، ممکن است شما به چیزی کمتر از انتظار متعارف راضی شوید، یا این‌که انتظاری فراتر از حد متعارف داشته باشید. اما مهم است که این شاخص‌ها را جایی ثبت کنید.

دقت داشته باشید که اگر از ابتدا شاخص را تعیین نکنیم و تلاش را آغاز کنیم، مغزمان – که در توجیه‌سازی از هر کار دیگری قدرتمندتر است – قانع‌مان خواهد کرد که دستاورد حاصل شده،‌ با توجه به جمیع شرایط و اوضاع و احوال، قابل قبول و پذیرش است.

به همین علت است که همه‌ی فعالان حرفه‌ای بورس و فارکس، عادت دارند که سقف و کف سود و زیان را پیش از ورود به معامله تعیین می‌کنند و نه پس از آن.

اصلاح بنیادی یا بهبود فعالیت فعلی

اگر به شاخص موفقیت حداقلی رسیدیم، اما با هدف مطلوب، فاصله‌ی قابل‌توجهی داشتیم، چه باید بکنیم؟ احتمالاً با بهبود بخش‌های مختلف، می‌کوشیم تا از کف انتظار فاصله گرفته و به هدف مطلوب خود نزدیک شویم.

اما اگر به شاخص موفقیت حداقلی نرسیدیم، دو گزینه داریم:

  • رها کردن کامل هدف و پیگیری هدف‌های دیگر
  • تغییر بنیادی (فاندامنتال) در شیوه‌ی عملکرد

صفت بنیادی بودن برای تغییر بسیار مهم است. آن دوست من که امسال چهارمین سالانه‌ی … را با ۱۷ نفر (بخوانید: ۱۵+۲) برگزار می‌کند، نباید فکر کند که دفعه‌ی بعد با تغییر دادن چند سخنران یا تبلیغ دادن به چند اینفلوئنسر متفاوت (به قول خودش: افراد انفولئنسر تَر) می‌تواند مسئله را حل کند. تغییر تیم اجرایی هم، یک تغییر بنیادی نیست. این‌ها همه از جنس بهبود فرایند فعلی هستند و زمانی مفیدند که شاخص‌های موفقیت حداقلی را کسب کرده باشم.

دوستی یک بار می‌گفت: به نظر تو، تغییر بنیادی در این پروژه چیست؟ گفتم راستش را بخواهی: تغییرِ مدیر پروژه (یعنی تو). این کار را باید کس دیگری انجام می‌داد تا موفق شود. در این پروژه‌ی خاص، هر تغییری کمتر از این بنیادی محسوب نمی‌شود.

خلاصه این‌که طی این چند ماه، با کنار هم قرار دادن نزدیک به ده مورد تجربه در اطرافم، به نتیجه رسیدم که درد پشتکار کور برای جامعه‌ی ما، بیشتر از درد تنبلی و بی‌کاری است. چرا که راه‌انداختن تنبل به فعالیت، کاری بس دشوار است، اما قانع کردن کسی که هم‌اکنون در حال تلاش است برای تغییر جهتِ صرف انرژی، هنوز می‌تواند اثربخش باشد.

جمع‌بندی کوتاه

کل این حرف، تکراری بود و جمع‌بندی حرف تکراری، کارکرد چندانی ندارد. اما خواستم بگویم که ای‌کاش، شاخص‌ موفقیت حداقلی به بخشی از گفتگوهای ما و دوستان‌مان تبدیل شود. هر کدام می‌خواهیم کاری انجام دهیم با دوستان خود هم‌فکری کنیم و از دیگران هم مشورت بگیریم و پاسخ این دو سوال را بیابیم:

  • شاخص‌های موفقیت حداقلی در کاری که انجام می‌دهم چیست؟
  • این شاخص‌ها را  چه زمانی باید بسنجم؟ (چند روز یا ماه یا سال بعد؟ بعد از چندمین تلاش؟)
[otw_shortcode_button href="https://motamem.org/%D9%81%D8%A7%DB%8C%D9%84%E2%80%8C%D9%87%D8%A7%DB%8C-%D8%B5%D9%88%D8%AA%DB%8C-%D8%A2%D9%85%D9%88%D8%B2%D8%B4-%D9%85%D8%B0%D8%A7%DA%A9%D8%B1%D9%87/" size="medium" icon_position="left" shape="radius"]فایلهای صوتی مذاکره[/otw_shortcode_button] [otw_shortcode_button href="https://motamem.org/%D9%85%D8%B9%D8%B1%D9%81%DB%8C-%DB%8C%D8%A7%D8%AF%DA%AF%DB%8C%D8%B1%DB%8C-%D8%B2%D8%A8%D8%A7%D9%86-%D8%A7%D9%86%DA%AF%D9%84%DB%8C%D8%B3%DB%8C/" size="medium" icon_position="left" shape="radius"]آموزش زبان انگلیسی[/otw_shortcode_button] [otw_shortcode_button href="https://motamem.org/%D8%AF%D8%B1%D8%B3-%D9%87%D8%A7%DB%8C-%D9%85%D8%B1%D8%A8%D9%88%D8%B7-%D8%A8%D9%87-%D8%A7%D8%B1%D8%AA%D8%A8%D8%A7%D8%B7%D8%A7%D8%AA-%D9%88-%D9%85%D8%B0%D8%A7%DA%A9%D8%B1%D9%87/" size="medium" icon_position="left" shape="radius"]آموزش ارتباطات و مذاکره[/otw_shortcode_button] [otw_shortcode_button href="https://motamem.org/%D8%AF%D8%B1%D8%B3-%D9%87%D8%A7%DB%8C-%D9%85%D8%B1%D8%A8%D9%88%D8%B7-%D8%AE%D9%88%D8%AF%D8%B4%D9%86%D8%A7%D8%B3%DB%8C/" size="medium" icon_position="left" shape="radius"]خودشناسی[/otw_shortcode_button] [otw_shortcode_button href="https://motamem.org/%D8%AF%D9%88%D8%B1%D9%87-mba-%D8%A2%D9%86%D9%84%D8%A7%DB%8C%D9%86-%D8%B1%D8%B4%D8%AA%D9%87-mba-%D9%85%D8%AF%DB%8C%D8%B1%DB%8C%D8%AA/" size="medium" icon_position="left" shape="radius"]آموزش مدیریت کسب و کار (MBA)[/otw_shortcode_button] [otw_shortcode_button href="https://motamem.org/%D8%AF%D8%B1%D8%B3-%D9%87%D8%A7%DB%8C-%D9%85%D8%B1%D8%AA%D8%A8%D8%B7-%D8%A8%D8%A7-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A2%D9%81%D8%B1%DB%8C%D9%86%DB%8C/" size="medium" icon_position="left" shape="radius"]کارآفرینی[/otw_shortcode_button] [otw_shortcode_button href="https://motamem.org/%D8%AF%D8%B1%D8%B3-%D9%87%D8%A7%DB%8C-%D9%85%D8%B1%D8%A8%D9%88%D8%B7-%D8%A8%D9%87-%DA%A9%D8%B3%D8%A8-%D9%88-%DA%A9%D8%A7%D8%B1-%D8%AF%DB%8C%D8%AC%DB%8C%D8%AA%D8%A7%D9%84/" size="medium" icon_position="left" shape="radius"]کسب و کار دیجیتال[/otw_shortcode_button]

The post شاخص های موفقیت حداقلی | درباره‌ی پشتکار کور appeared first on روزنوشته های محمدرضا شعبانعلی.

سرنوشت همه‌ی دیوارهای جهان

$
0
0

پیش نوشت: تا‌کنون چند مرتبه به روایت بخش‌هایی از کتاب کانکتوگرافی پاراگ خانا پرداخته‌ام که همه‌ی آن‌ها برچسب #کانکتوگرافی دارند و به سادگی می‌توانید مجموعه‌شان را ببینید.

این را هم بگویم که ابایی نداشته‌ام تا هر از چندگاهی، کانکتوگرافی را بهانه کنم تا به حاشیه‌های مهم‌تر از متن – البته بر اساس قضاوت خودم – بپردازم و به همین علت، با وجودی که تا این لحظه، در این‌باره، کم ننوشته‌ام، هنوز از صفحه‌ی ۱۰ این کتابِ ۴۵۰ صفحه‌ای رد نشده‌ایم.

این بار هم، حرف‌هایم را با مقدمه‌ای خارج از متن آغاز می‌کنم و سپس به سراغ کتاب می‌رویم.

سرگرمی لحظه‌های استراحت

هر یک از ما، برای لحظات استراحت خود، کارها و سرگرمی‌هایی داریم که ممکن است در نگاه دیگران، پوچ و بی‌اهمیت، یا عجیب و بی‌خاصیت جلوه کنند.

یکی از سرگرمی‌های اوقات فراغت من، پیگیری اخبار مربوط به افراد و قبیله‌هایی است که از جامعه‌ی انسانی جدا افتاده‌اند.

برای شناختن و دیدن آن‌ها، کافی است عبارت Uncontacted People را در گوگل جستجو کنید. هم‌چنین اگر مانند من، می‌خواهید به پیگیری دائمی اخبار آن‌ها بپردازید، بهتر است در تنظیمات جستجو اعلام کنید که علاقه‌مند به خواندن اخبار هفته یا ماه اخیر هستید، تا به این شیوه، درباره‌ی این مردمانِ دیروز، کاملاً به‌روز بمانید.

در این‌جا چند تصویر از مربوط به یکی از آخرین افراد یک قبیله‌ی در حال انقراض را برایتان آورده‌ام:

قبایل بدوی

منبع عکس‌ها: این‌جا و این‌جا و این‌یکی‌جا

نمی‌دانیم چرا این قبیله‌ها، تمایلی به ترک اعماق جنگل‌های آمازون و پیوستن به سایر انسان‌ها را ندارند.

شاید نخستین برخورد آن‌ها با غاصبان زمین‌ها و نابود‌کنندگان جنگل‌ها، خوش‌خاطره نبوده؛ و شاید هم، چنان به زندگی مستقل و داشته‌های قبیله‌ای خود مغرور بوده‌اند، که نیازی به تعامل با جهانِ خارج و بیگانگان (که من و شما و سایر انسان‌های روی کره‌ی زمین باشیم) پیدا نکرده‌اند.

اما هر چه بوده، این را می‌دانیم که امروز، فرو رفتن در لاک دفاعی و پنهان شدن در پشت دیوارهای طبیعی را ترجیح داده‌اند و به هر انسان دیگری که به آن‌ها نزدیک شود، با نیزه یا تیر و کمان حمله می‌کنند.

انجمن‌های خیریه‌ای وجود دارند که برای کمک به این‌ها اعانه جمع می‌کنند.

هم‌چنین اخیراً دولت برزیل، در اطراف این قبیله‌ی در حال انقراض که در عکس‌ها دیدید، حصاری کشیده تا هم گروه داخل حصار از نگرانیِ تهدیدِ بیگانگان خلاص شوند و هم انسان‌های بیرون، ناخواسته وارد قلمرو آن‌ها نشوند و جان‌شان – به بهانه‌ی تجاوز به حریم قبیله – در معرض تهدید قرار نگیرد.

حصار آن‌قدر گسترده هست که ظاهراً هر دو گروه (درونی‌ها و بیرونی‌ها) رضایت دارند و آرامش اندرونی‌ها و امنیت بیرونی‌ها، هر دو تأمین شده است.

بد نیست این را هم بگویم که عکس میانی از سه‌عکس بالا، چاهی است که این بازماندگان، حفر کرده‌اند و روی آن را می‌پوشانند و حیواناتی که هنگام عبور در آن می‌افتند، غذای آن‌ها را تأمین می‌کنند.

از این منظر می‌توان گفت این قبیله‌ی در حال انقراض و البته قبیله‌های دیگر مانند این‌ها، خودکفا هستند و برای تأمین ضروریات، نیازی به بیگانگان ندارند.

حالا که اصطلاح ضروری را به‌کار بردم، بر این نکته هم که پیش از این گفته‌ام و پس از این هم خواهم گفت تأکید کنم که:

تقسیم نیازهای زندگی به ضروری و غیرضروری، تقسیم زندگی به انسانی و حیوانی است. چون آن‌چه انسان را از سایر حیوانات متمایز می‌کند، میل به خلق و استفاده از غیرضروریات است. نه هنر، ضروری بوده و نه شعر و ادبیات و موسیقی و نه آرایش و زیبایی.

تجمل‌گرایی و میل به چیز‌های جمیل (زیبا)، ویژگی انسان‌ است و اگر نتوانیم فضایی ایجاد کنیم که هر کس به اندازه‌ی میل و شایستگی و زحمت و توانایی‌هایش، بتواند تجمل‌گرایی را تجربه کند، این ناتوانی و ضعف‌ماست، و نه تعالی و فراتر رفتن از پستی‌های دنیا.

چرا پیگیری این قبیله‌ها را دوست دارم و به‌طور خاص، چرا تصاویر این آخرین افرادِ یک قبیله‌ی درحالِ انقراض را پیش چشمان شما قرار دادم؟

چون فکر می‌کنم وجود این قبایل و انقراض آن‌ها، بیش از آن‌که یک پدیده‌ی جغرافیایی جذاب باشد، یک روایت تاریخی آموزنده از سرنوشت اقوامی است که تقابل را به جای تعامل انتخاب کرده و فرو رفتن در دنیای خودبافته را به فرا رفتن از مرزهای خودساخته ترجیح می‌دهند.

از این مقدمه‌ها و قصه‌سازی‌ها و عکس‌بازی‌ها که بگذریم، می‌خواهم چند جمله‌ای هم درباره‌ی یک اصطلاح زیبا که از پاراگ خانا آموخته‌ام حرف بزنم.

او گاهی اصطلاح جغرافیای کارکردی (Functional Geography) را در کنار یا در برابرِ جغرافیای سیاسی (Political Geography) و جغرافیای طبیعی (Natural Geography) و جغرافیای هندسی (Geometrical Geography)به کار می‌برد.

باز هم درباره‌ی جغرافیا

می‌دانم که قصه‌ی جغرافیا، به تعبیر حافظ، یک قصه بیش نیست و پیش از این هم این قصه را در نوشته‌های دیگر کانکتوگرافی گفته‌ام، اما برای آشنایی بیشتر با صفت‌های کارکردی و طبیعی و سیاسی، مناسب است آن را دوباره، به شکل دیگری، روایت کنم.

جغرافیا یا جئوگرافی، از ترسیم و شناختِ پیوندها و رابطه‌ها بر روی زمین (Geo + Graph) سخن می‌گوید.

در گذشته‌های دور، یعنی همان زمانی که نیاکان این قبیله‌های در حال انقراض، رشد و بالندگی را تجربه می‌کردند، رابطه‌ها بیشتر بر مبنای فاصله‌ی فیزیکی بود. البته پیوند نَسَبی و سَبَبی هم، شکل‌های دیگری از رابطه را می‌ساخت.

اما امروز، شما همسایه‌ی دیوار به دیوار خود را بیشتر می‌بینید، یا فلان خواننده و بازیگر یا فرزند فلان سفیر در فلان کشور را؟

در این چند روز، نوشته‌ی زیر چوب یک پلاکارد در یک تجمع را بیشتر دیده‌اید، یا آگهی پرداخت شارژ ماهانه بر دیوار مجتمع خود را؟

عجیب این‌جاست که آن نوشته را، شاید فرد دیگری که یکی دو ردیف جلوتر در همان جمعیت، نشسته بوده، ندیده و نخوانده باشد.

این‌جاست که وقتی از جئوگرافی یا ترسیم رابطه‌های روی زمین حرف می‌زنیم، جغرافیای هندسی (بر مبنای فاصله‌ی فیزیکی ما از یکدیگر)، داده‌های چندانی در اختیارمان قرار نمی‌دهد.

چنان‌که متوسط فاصله‌ی من با خوانندگان دائمی این نوشته‌ها، چند صد کیلومتر است.

اما اگر جغرافی‌دان، در نقشه‌ی خود، من و شما را دور از هم ترسیم می‌کند، این واقعیت رابطه‌ی ما نیست؛ بلکه ضعفِ روشِ ترسیمی اوست.

وقتی از جغرافیای کارکردی صحبت می‌کنیم، منظورمان توجه به گراف‌های ارتباطی در زمین است که کارکرد مشخص دارند و بودن یا نبودنشان، می‌تواند موجب کاهش یا افزایش عملکرد در برخی‌حوزه‌ها یا تغییر ماهیت در حوزه‌های دیگر باشد.

به عنوان یک مثال بسیار ساده، این دو رویداد را مقایسه کنید:

  • امروز دوست‌تان در اینستاگرام شما را بلاک می‌کند
  • همین امروز، همسایه‌تان، به ضخامت دیوار میان خود و شما می‌افزاید

سوال این‌جاست که کدام یک را باید یک تغییر جغرافیایی حساب کرد؟

واقعیت این است که تغییر نخست، جغرافیایی‌تر از تغییر دوم است، چون روی رابطه‌های موجود بر زمین، تأثیر گذاشته است.

به شکل گسترده‌تر، محدودسازی دسترسی به تلگرام، یک تغییر جغرافیایی بزرگ در کشور ما محسوب می‌شود. معادل آن را در هزار سال قبل، می‌توان آمدن یک زلزله یا سیل مخرب دانست که برخی پل‌های میان روستاها و جاده‌های میان شهرها را نابود می‌کرده و ارتباط را دشوارتر می‌کرده است.

درک مفهوم کارکرد، تابع دانش و نگرش ماست

اجازه بدهید‌ باز هم در این میانه، به سراغ همان قوم در حال انقراض برویم که در ابتدای بحث، اشاره‌ای به آن‌ها داشتم.

اگر یکی از آن‌ها را به شهر بیاوریم و در همه جا بگردانیم، چه چیزی را خواهند دید و خواهند فهمید؟

آیا می‌توانیم برایشان اینترنت، موبایل و بانکداری را به سادگی توضیح دهیم؟ بعید می‌دانم.

اما یقین دارم از دیدن اسلحه لذت خواهند برد و بی‌آن‌که نیاز باشد کلامی با آن‌ها سخن بگوییم، نخستین بار که سلاح را ببینند، کارکرد آن را خواهند فهمید: چه تیر و کمان شگفتی که پرتابش، بی‌آن‌که به ماهیچه‌ای قدرتمند نیاز داشته باشد، می‌تواند دشمنی را در صدها متر آن‌سوتر از پای درآورد.

اما این را هم می‌دانیم که امروز، برای بسیاری از ما، افزایش قدرت شلیک یک اسلحه، به اندازه‌ی افزایش سرعت بستر اینترنت، جذاب و هیجان‌انگیز نیست و از این منظر، می‌توانیم بگوییم که کارکرد، یک بحث عینی بیرونی نیست؛ بلکه تابع نگاهی است که به دنیای اطراف می‌نگرد.

وقتی رابطه‌ی ما با برخی شرکت‌های بانکی و بیمه‌ای، قوی‌تر یا ضعیف‌تر می‌شود، جغرافیای کارکردی ما تغییر می‌کند بی‌آن‌که جغرافیای سیاسی تغییری کرده باشد. این را هزار سال پیش، فقط فیلسوف‌ها می‌فهمیدند، اما امروز، پدر کم‌سواد من هم، به سادگی هنگام خرید کالایی که قیمتش جند برابر شده، می‌فهمد و درک می‌کند؛ بهتر از همه‌ی آن فیلسوف‌هایی که در کنج خلوت خود، به اندیشیدن و فلسفه‌بافی مشغول بودند.

جغرافیای طبیعی، قرار گرفتن دریای خزر در شمال و خلیج فارس در جنوب کشور ماست.

دعوا بر سر سهم ما از این آب‌ها و نام آن‌ها، موضوع جغرافیای سیاسی است.

اما وسعت جغرافیای کارکردی، بر اساس دورترین نقطه‌هایی که ما به آن‌ها دسترسی داریم، سنجیده می‌شود.

مک‌لوهان، زمانی رسانه را، ادامه‌ی دست و پا و چشم و دهان انسان می‌نامید. چون می‌توانستیم با کسانی بسیار دورتر حرف بزنیم و حرف‌های کسانی در هزاران کیلومتر آن‌سوتر را نیز بشنویم.

جغرافیای کارکردی، قلمرو جدیدی را برای انسان‌ها تعریف می‌کند و به تعبیری، ادامه‌ی دست و پای ملت‌هاست. این‌که تصمیم‌هایشان تا چند هزار کیلومتر آن‌سوتر، بُرد و تأثیر دارد.

جغرافیای کارکردی، بیش از هر چیز، توسط برندها و کسب و کارها و نهادهای مالی و اقتصادی تعریف می‌شود.

چنین می‌شود که کشورها در دوران جدید، با قطع و وصل کردن ارتباط شرکت‌های خود،‌ با هم می‌جنگند و در این میان، سیاستمدارانی که برای رشد و بالندگی کسب و کارها و برندهای خود تلاش نکرده‌اند، در زمان درگیری و تنش، حکم نیزه به‌دست تنهایی را دارند که در عصر اینترنت، از جنگل به شهر آمده و با دهانی باز، “انسان‌ها” را نگاه می‌کند.

از این رو، باید مراقب باشیم فریب کسانی که قلمرو خود را با خط‌کش بر روی نقشه‌های جغرافیایی سنتی – که تفاوت چندانی با نسخه‌های قدیمی خود در چند قرن پیش ندارند – نخوریم.

واماندگان در حال انقراض امروز، دیگر مانند قدیم، خود را با برگ انجیر نمی‌پوشانند. آن‌ها لباس چینی بر تن می‌کنند، گوشی آمریکایی در دست می‌گیرند، جواهر هندی بر گردن می‌اندازند، ماهی سالمون نروژی می‌خورند و در نهایت، تمام کلام‌شان در دو چیز خلاصه می‌شود:

هر چه را در هر جای دنیا می‌بینند، یا می‌گویند مردم ما به آن‌جا رفتند و ساختند، یا می‌گویند: خودمان مثل همان‌ها یا بهترش را داشتیم و داریم.

این‌ها، زامبی‌های نسل جدید هستند که از نقشه‌های پوسیده‌ی کاشفان قرون گذشته، سر برآورده و سخن‌گفتن آغاز کرده‌اند.

اجازه بدهید در پایان، جمله‌ای از کتاب را که البته پاراگ خانا خود از فردی دیگر نقل می‌کند، بنویسم و با هم بخوانیم:

دیوارسازها، با نگاه به سرنوشت تمام دیوارها، از چین تا برلین، به سادگی خواهند فهمید که سرنوشت همه‌ی دیوارهای جهان، تبدیل شدن به یک جاذبه‌ی توریستی است.

پی نوشت: زامبی این‌روزها در زبان ما کاملاً جا افتاده است. اما اگر بخواهم به زبان فارسی برایش معادل‌سازی کنم، دوست دارم به جای زامبی‌ها از کلمه‌ی از گور گریخته‌ها استفاده کنم.

[otw_shortcode_button href="https://motamem.org/%D9%81%D8%A7%DB%8C%D9%84%E2%80%8C%D9%87%D8%A7%DB%8C-%D8%B5%D9%88%D8%AA%DB%8C-%D8%A2%D9%85%D9%88%D8%B2%D8%B4-%D9%85%D8%B0%D8%A7%DA%A9%D8%B1%D9%87/" size="medium" icon_position="left" shape="radius"]فایلهای صوتی مذاکره[/otw_shortcode_button] [otw_shortcode_button href="https://motamem.org/%D9%85%D8%B9%D8%B1%D9%81%DB%8C-%DB%8C%D8%A7%D8%AF%DA%AF%DB%8C%D8%B1%DB%8C-%D8%B2%D8%A8%D8%A7%D9%86-%D8%A7%D9%86%DA%AF%D9%84%DB%8C%D8%B3%DB%8C/" size="medium" icon_position="left" shape="radius"]آموزش زبان انگلیسی[/otw_shortcode_button] [otw_shortcode_button href="https://motamem.org/%D8%AF%D8%B1%D8%B3-%D9%87%D8%A7%DB%8C-%D9%85%D8%B1%D8%A8%D9%88%D8%B7-%D8%A8%D9%87-%D8%A7%D8%B1%D8%AA%D8%A8%D8%A7%D8%B7%D8%A7%D8%AA-%D9%88-%D9%85%D8%B0%D8%A7%DA%A9%D8%B1%D9%87/" size="medium" icon_position="left" shape="radius"]آموزش ارتباطات و مذاکره[/otw_shortcode_button] [otw_shortcode_button href="https://motamem.org/%D8%AF%D8%B1%D8%B3-%D9%87%D8%A7%DB%8C-%D9%85%D8%B1%D8%A8%D9%88%D8%B7-%D8%AE%D9%88%D8%AF%D8%B4%D9%86%D8%A7%D8%B3%DB%8C/" size="medium" icon_position="left" shape="radius"]خودشناسی[/otw_shortcode_button] [otw_shortcode_button href="https://motamem.org/%D8%AF%D9%88%D8%B1%D9%87-mba-%D8%A2%D9%86%D9%84%D8%A7%DB%8C%D9%86-%D8%B1%D8%B4%D8%AA%D9%87-mba-%D9%85%D8%AF%DB%8C%D8%B1%DB%8C%D8%AA/" size="medium" icon_position="left" shape="radius"]آموزش مدیریت کسب و کار (MBA)[/otw_shortcode_button] [otw_shortcode_button href="https://motamem.org/%D8%AF%D8%B1%D8%B3-%D9%87%D8%A7%DB%8C-%D9%85%D8%B1%D8%AA%D8%A8%D8%B7-%D8%A8%D8%A7-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A2%D9%81%D8%B1%DB%8C%D9%86%DB%8C/" size="medium" icon_position="left" shape="radius"]کارآفرینی[/otw_shortcode_button] [otw_shortcode_button href="https://motamem.org/%D8%AF%D8%B1%D8%B3-%D9%87%D8%A7%DB%8C-%D9%85%D8%B1%D8%A8%D9%88%D8%B7-%D8%A8%D9%87-%DA%A9%D8%B3%D8%A8-%D9%88-%DA%A9%D8%A7%D8%B1-%D8%AF%DB%8C%D8%AC%DB%8C%D8%AA%D8%A7%D9%84/" size="medium" icon_position="left" shape="radius"]کسب و کار دیجیتال[/otw_shortcode_button]

The post سرنوشت همه‌ی دیوارهای جهان appeared first on روزنوشته های محمدرضا شعبانعلی.

دشواری‌های رابطه‌ی چهارلایه‌ای

$
0
0

به نیتِ به‌روز شدنِ روزنوشته‌ها و با هدف تأکید مجدد برای این‌که در هر وضعیت و در کنار هر رویدادی، هنوز هم فرصت یادگیری و مدلسازی وجود دارد، گفتم چندخطی در این‌جا بنویسم.

آن‌چه می‌نویسم، نه علمی است و نه مستند. بلکه صرفاً حاصل چیزی است که در طول سال‌های گذشته، در انواع رابطه‌ها از دوستی و خانوادگی، تا اقتصادی و سیاسی، تجربه کرده‌ام و به عنوان یک الگو – هر چند غیردقیق یا حتی نادرست – در ذهنم ثبت شده است.

برای حرف‌هایم شکل هم ترسیم کرده‌ام تا بیانش ساده‌تر باشد:

رابطه‌ی چهارلایه‌ای

بر این باور هستم که این مدل را بیشتر می‌توان برای رابطه عاطفی به‌کار برد. البته در این‌جا معنای گسترده‌تر رابطه عاطفی را مد نظر دارم که اگر چه شامل رابطه‌های عاشقانه می‌شود، اما به آن محدود نیست. هر رابطه‌ای که در آن سرمایه‌گذاری وجود داشته باشد و طرفین، به تدریج آجر بر آجر، به ارتفاع دیوارِ خروج از رابطه افزوده باشند و خروج از آن، مستلزم صرف هزینه‌های جدی باشد (این ویژگی باعث می‌شود طرفین به راحتی رابطه را ترک نکنند، اما خواسته یا ناخواسته با ماندن در رابطه، به پیچیدگی‌ها و لایه‌های آن بیفزایند)

چنین تعریفی می‌تواند رابطه‌ی دو دوست، همسران، مدیر و کارمند، دولت و ملت، دو شریک کاری و بسیاری روابط دیگر را پوشش دهد.

وضعیت اول

وضعیت اول، به دوران شکل‌گیری رابطه مربوط است. در این‌جا می‌توان حدس زد که شباهت‌های بسیاری بین دو طرف وجود دارد. چرا که اگر این شباهت‌ها نبود، احتمالاً چنین رابطه‌ای از اساس شکل نمی‌گرفت. البته تفاوت‌ها اجتناب‌ناپذیر و انکارنشدنی هستند. اما دو طرف، برای شکل‌گیری و حفظ رابطه – که مطلوب‌شان است – می‌کوشند آن تفاوت‌ها را کمرنگ یا پنهان کنند. چه بسا برای کم شدن فاصله، حاضر باشند تغییراتی در خود ایجاد کنند.

در این‌جا یک رابطه‌ی تک‌لایه‌ای وجود دارد. هر چه هست، همان است که به چشم می‌آید.

من همانم که هستم و نیز تو همانی که هستی.

اگر هم می‌کوشم خود را کمی متفاوت جلوه دهم، نه از سرِ دورویی است؛ بلکه از آن‌روست که رابطه برایم مهم است و واقعاً در تلاشم با تغییر کردن، از تعارض‌های احتمالی رابطه بکاهم و بر استحکام آن بیفزایم.

وضعیت دوم

وضعیت دوم، پس از گذار از نخستین مرحله‌ی رابطه، به تدریج شکل می‌گیرد و نمایان می‌شود.

زمان، به‌تدریج همه‌چیز را دگرگون می‌کند و این، خاصیتِ زمان و حتی شاید تعریف زمان است. اگر همه‌چیز در همان‌جا که همیشه بوده بماند، چگونه می‌فهمیم که زمان گذشته و به‌پیش رفته است؟

هر یک از طرفین، خود را بیشتر می‌شناسد و دیگری را؛ هم‌چنین شرایط محیطی و بستری را که رابطه بر آن شکل گرفته است.

دیدن رابطه‌های دیگران هم – هر چقدر که برای ندیدنش بکوشیم – اجتناب‌ناپذیر است و مقایسه، انتظارات جدیدی را نیز شکل می‌دهد.

ضمن این‌که به‌تدریج، آن پیوستگی و دلبستگی اولیه کمرنگ‌تر می‌شود و حتی احتمالاً هر یک از طرفین، از برخی تلاش‌هایی که در ابتدا برای هم‌سازی و هم‌سویی به‌خرج می‌دادند، خسته می‌شوند.

در این‌جا یکی از طرفین، به تدریج به سمت هویت دولایه‌ای سوق پیدا می‌کند. اگر رابطه ساده و کم‌ارزش بود، آن را رها می‌کرد. اما حالا که مانده، باید میان خواسته‌های خود و ملزومات رابطه تعادلی برقرار کند و حاصل این وضعیت، هویت دولایه‌ای است.

روبروی طرف مقابل و در تعامل با او، به شکلی برخورد می‌کند و در خلوت خود یا در حضور دیگران، شیوه‌ی دیگری را برمی‌گزیند.

فرض من این است که در رابطه، آن‌کس که دست بالاتر و قدرت بیشتر دارد، زودتر به سمت هویت دولایه‌ای سوق‌داده می‌شود. چون احساس می‌کند دیگری به رابطه بیشتر از او نیاز دارد یا این‌که حس می‌کند هزینه‌های اعتراض و ترک رابطه، برای طرف مقابل بالاتر است. پس چرا کمی، شبیه آن‌چه واقعاً دوست دارم نباشم؟

البته دیگری این دوگانگی هویتی را دیر یا زود می‌بیند و اگر واقعاً در سمت ضعیف‌تر ماجرا باشد، احتمالاً مدتی تمکین می‌کند و چه‌بسا به سراغ رفتارهای انفعالی – تهاجمی برود.

وضعیت سوم

اما قرار نیست وضعیت دوم همیشه حفظ شود. به فرض این‌که رابطه نشکند و دو طرف – به هر علتی که نمی‌دانیم و نمی‌خواهیم بدانیم – تصمیم بگیرند در رابطه بمانند، به تدریج ظرف تحمل طرف دوم هم سرریز می‌شود و تصمیم می‌گیرد او نیز به سمت هویت دوگانه حرکت کند.

حالا ما ظاهراً یک رابطه‌ی دو‌طرفه داریم؛ اما چهار رابطه در دل آن پنهان شده‌اند:

  • رابطه‌ی من، آن‌چنان که وانمود می‌کنم هستم با توی آن‌چنان که وانمود می‌کنی هستی
  • رابطه‌ی من، آن‌چنان که واقعاً هستم، با تو آن‌چنان‌که واقعاً هستی
  • رابطه‌ی من، آن‌چنان‌که واقعاً هستم، با تو آن‌چنان که وانمود می‌کنی هستی
  • رابطه‌ی من، آن‌چنان که وانمود می‌کنم هستم، با تو آن‌چنان که واقعاً هستی

به نوشتن ساده است؛ اما در عمل، دشوار و دردناک؛ پیچیده و سرشار از ابهام. مستهلک‌کننده و فرساینده.

هیچ رفتاری، پاسخ ساده‌ای ندارد. بسیاری از عمل‌ها، عکس‌العملی متفاوت در جهتی کاملاً غیرقابل انتظار دارند.

دو روح در یک تن را شنیده‌‌اید؟ چهار روح در دو تن را تصور کنید.

“سری از هم سوا” را شنیده‌اید؟ سرهای به‌هم‌چسبیده‌ و پیکرهای سوا را در ذهن بیاورید.

اعتماد، نخستین چیزی است که در این رابطه‌های چهارلایه‌ای از بین می‌رود، امید نیز پس از آن. افق دید دو طرف هم، کوتاه‌تر می‌شود. از یک سفر دونفره در ابتدای راه، به یک شطرنج پیچیده و در انتها به چیزی در حد نون‌بیار کباب‌ببر. بازی قدیمیِ دوران کودکی ما که در آن، تمام لذت بازی در سرخ کردن دست دیگری در اثر ضربه‌ی محکم و ناغافل ما خلاصه می‌شد.

وضعیت چهارم

فکر نمی‌کنم رابطه‌ی چهارلایه‌ای، مدت طولانی بتواند در وضعیت سوم باقی بماند. دیر یا زود، وارد چهارمین مرحله می‌شود.

مرحله‌ای که در آن، رابطه در حاشیه قرار می‌گیرد و هر کس، درگیر مسائل هویتی خود می‌شود.

من کدامم؟ آن‌که در خلوت خود می‌دانم و می‌پذیرم؟ یا آن‌چه وانمود می‌کنم و نشان می‌دهم؟

اصلاً چرا باید دائماً چنین تضادی درونی را تحمل کنم؟

من می‌خواهم همانی بنمایم که هستم. استهلاک را نمی‌خواهم. فرسودگی را نمی‌خواهم.

دیگری اگر رابطه را می‌خواهد، من را آن‌چنان که هستم بپذیرم و تحمل کند (ضمن این‌که دیگری دیگر می‌داند چه هستم؛ پس این همه تظاهر و دورویی چرا؟)

در این‌جا، هم “رابطه” کمرنگ می‌شود و هم “آن دیگری” و هر کس، تنها به خود و خواسته‌های خود می‌اندیشد.

البته در هر یک از این وضعیت‌ها، هم راه برای ترک رابطه باز است و هم امید به تغییر وضعیت.

اگر دستاوردهای رابطه بیشتر از دردسرهایش باشد، یا دشواری‌های ترک رابطه از دشواری‌های تحمل رابطه بیشتر باشد، ممکن است طرفین تصمیم بگیرند کمی به خواسته‌های یکدیگر نزدیک شوند.

این در رابطه‌ی عاطفی و کاری و اقتصادی دور از ذهن نیست. اما در رابطه‌ی دولت و مردم، کمی دشوارتر است. چون بنا به تعریف، دولت برخواسته از ملت است و باید رامِ ملت باشد. بنابراین، ملت می‌تواند بگوید من هیچ تغییری را در خود نمی‌پذیرم و این تویی که باید به سمت من بیایی.

من ایستاده‌ام و تلاشت را نگاه می‌کنم. تمام تلاش‌هایی که پیش از این، باید می‌کردی و چنان‌که باید، نکرده‌ای.

[otw_shortcode_button href="https://motamem.org/%D9%81%D8%A7%DB%8C%D9%84%E2%80%8C%D9%87%D8%A7%DB%8C-%D8%B5%D9%88%D8%AA%DB%8C-%D8%A2%D9%85%D9%88%D8%B2%D8%B4-%D9%85%D8%B0%D8%A7%DA%A9%D8%B1%D9%87/" size="medium" icon_position="left" shape="radius"]فایلهای صوتی مذاکره[/otw_shortcode_button] [otw_shortcode_button href="https://motamem.org/%D9%85%D8%B9%D8%B1%D9%81%DB%8C-%DB%8C%D8%A7%D8%AF%DA%AF%DB%8C%D8%B1%DB%8C-%D8%B2%D8%A8%D8%A7%D9%86-%D8%A7%D9%86%DA%AF%D9%84%DB%8C%D8%B3%DB%8C/" size="medium" icon_position="left" shape="radius"]آموزش زبان انگلیسی[/otw_shortcode_button] [otw_shortcode_button href="https://motamem.org/%D8%AF%D8%B1%D8%B3-%D9%87%D8%A7%DB%8C-%D9%85%D8%B1%D8%A8%D9%88%D8%B7-%D8%A8%D9%87-%D8%A7%D8%B1%D8%AA%D8%A8%D8%A7%D8%B7%D8%A7%D8%AA-%D9%88-%D9%85%D8%B0%D8%A7%DA%A9%D8%B1%D9%87/" size="medium" icon_position="left" shape="radius"]آموزش ارتباطات و مذاکره[/otw_shortcode_button] [otw_shortcode_button href="https://motamem.org/%D8%AF%D8%B1%D8%B3-%D9%87%D8%A7%DB%8C-%D9%85%D8%B1%D8%A8%D9%88%D8%B7-%D8%AE%D9%88%D8%AF%D8%B4%D9%86%D8%A7%D8%B3%DB%8C/" size="medium" icon_position="left" shape="radius"]خودشناسی[/otw_shortcode_button] [otw_shortcode_button href="https://motamem.org/%D8%AF%D9%88%D8%B1%D9%87-mba-%D8%A2%D9%86%D9%84%D8%A7%DB%8C%D9%86-%D8%B1%D8%B4%D8%AA%D9%87-mba-%D9%85%D8%AF%DB%8C%D8%B1%DB%8C%D8%AA/" size="medium" icon_position="left" shape="radius"]آموزش مدیریت کسب و کار (MBA)[/otw_shortcode_button] [otw_shortcode_button href="https://motamem.org/%D8%AF%D8%B1%D8%B3-%D9%87%D8%A7%DB%8C-%D9%85%D8%B1%D8%AA%D8%A8%D8%B7-%D8%A8%D8%A7-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A2%D9%81%D8%B1%DB%8C%D9%86%DB%8C/" size="medium" icon_position="left" shape="radius"]کارآفرینی[/otw_shortcode_button] [otw_shortcode_button href="https://motamem.org/%D8%AF%D8%B1%D8%B3-%D9%87%D8%A7%DB%8C-%D9%85%D8%B1%D8%A8%D9%88%D8%B7-%D8%A8%D9%87-%DA%A9%D8%B3%D8%A8-%D9%88-%DA%A9%D8%A7%D8%B1-%D8%AF%DB%8C%D8%AC%DB%8C%D8%AA%D8%A7%D9%84/" size="medium" icon_position="left" shape="radius"]کسب و کار دیجیتال[/otw_shortcode_button]

The post دشواری‌های رابطه‌ی چهارلایه‌ای appeared first on روزنوشته های محمدرضا شعبانعلی.

نقش کمیت در کنار کیفیت؛ درباره شکست استارت آپ ها و ناکامی‌های دیگر

$
0
0

این نوشته، حرف چندان تازه‌ای ندارد. تکرار حرف‌های قدیمی است؛ به بهانه‌ای جدید.

هفته‌ی گذشته، گروهی از دوستانم که سال پیش – تقریباً همین فصل – استارت آپ کوچک خود را راه‌اندازی کردند، دور میز کافی‌شاپ نشستند.

کافی‌شاپی که هفته‌ای یک‌بار در آن‌جا جلسات‌شان را برگزار می‌کردند. اما موضوع این آخرین جلسه‌ کاری، بحث تصفیه و انحلال تیم‌شان بود.

مهم‌ترین چالش جلسه هم، نه بررسی علت ناموفق ماندن آن تلاش‌ها، بلکه شیوه‌ تقسیم و سرشکن‌کردن هزینه‌هایی بود که در این یک‌سال انجام شده بود.

ماه گذشته، دوستی که دو سال بود برای تبدیل شدن به یک مشاور حرفه‌ای تلاش می‌کرد و شبکه های اجتماعی را از عکس و آرزوهای خود پر کرده بود، پس از این‌که نتوانست موفقیت مورد انتظار خود را به‌دست بیاورد، با استناد به رزومه‌ای که در آن هیچ اشاره‌ای به دو سال آخرش نشده بود، شاد و شادمان در یک شرکت استخدام شد و کارمندی در یکی از پایین‌ترین سطح‌های سازمانی را آغاز کرد.

فصل گذشته، یکی از دوستانم که حدود دو سال بود گاه و بیگاه به وبلاگ نویسی می‌‌پرداخت، وبلاگش را برای همیشه رها کرد و اخیراً دیدم دامین خود را هم تمدید نکرده است.

سال گذشته، یک مرکز آموزشی که قرار بود تحولی در آموزش کشور باشد، پیش از آن‌که غیر از موسسان، فرد دیگری نامش را بشنود، تعطیل شد و آن‌چه ماند، هزینه‌ی اجاره‌ی یک‌ساله‌ی مجوز یک آموزشگاه علمی آزاد بود که هرگز به‌کار نیامد.

این‌ها تنها رویدادهای تلخی نبودند که در چند ماه اخیر شاهدشان بودم. اما شاید چون جزئیات تلاش‌هایشان را بیشتر می‌دیدم، طعم تلخش را بیشتر و بهتر تجربه کردم.

شکست‌ها، هر چقدر هم در ظاهر شبیه باشند، در ریشه با یکدیگر تفاوت‌های فراوان دارند و نمی‌شود همه‌ی آن‌ها را به‌سادگی کنار هم قرار داد.

اما گاهی برخی ویژگی‌های مشترک را می‌توانیم میان فعالیت‌های شکست‌خورده بیابیم و این مشترکات، می‌توانند نقش مهمی در شناخت بهتر مسیر موفقیت و شکست داشته باشند.

وقتی که کار، در صدر فهرست فعالیت‌ها نیست

دوستان استارت آپی من که همه‌ی‌شان خالی از تجربه‌ی کار نبودند و دو نفرشان قبلاً کار تمام وقت هم داشتند، هر چهارشنبه دور همان میز گردِ کافی‌شاپ، با هم جلسه می‌گذاشتند و روزهای دیگر، صرفاً با هم از طریق ابزارهای ارتباطی دیجیتال در تماس بودند.

یک‌بار پیشنهاد کردم که هر روز در خانه‌ی یکی از آن‌ها جمع شوند و از ساعت مشخصی (مثلاً ۸ صبح تا ۳) با هم کار کنند. یکی گفت: ابزارهای دیجیتال آمده که این‌ کارها را نکنیم و دیگری گفت: اگر قرار است از ۸ صبح تا ۳ بعد از ظهر، پشت میز و صندلی کنار هم بنشینیم و کار کنیم (و از هفت هم راه بیفتیم تا به‌خانه‌ی دیگری برسیم) دیگر کارآفرینی چه فرقی با کارمندی دارد؟

من هم گفتم فرقش این است که کارمند می‌تواند ۳ یا ۴ به خانه برود و با بچه‌هایش بازی کند یا فیلم ببیند، اما تو وقتی ۳ یا ۴ به خانه برمی‌گردی،‌ باید تا پاسی از شب، هم‌چنان کار کنی و بعد هم سریع بخوابی تا بتوانی صبح زود دوباره سر کار بروی.

همه خندیدیم و حرف جدی من، به شوخی برگزار شد و گذشت.

دوست وبلاگ نویسم، منظم نمی‌نوشت. فقط هر وقت دلش می‌گرفت یا وقتی هیچ‌یک از آدم‌های لیست تماس تلگرامش، جوابش را نمی‌دادند و پیامی فوروارد نمی‌کردند، از سر بیکاری در سایت خود لاگین می‌کرد و نق‌های روشنفکرانه می‌زد.

یک کانال تلگرام هم داشت که از تعداد و فاصله و زمان و نوع پیام‌های ارسالی می‌توانستی بفهمی یا در رختخواب به آن سر می‌زند یا در زمان نشستن‌های طولانی روی توالت فرنگی.

مرکز آموزشی هم، برنامه‌ی دوم و تفریح پاره‌وقت تعدادی از دوستانم بود که به‌گمان خود از خسته‌کنندگیِ کار دولتی به پول‌پاروکنی بخش خصوصی روی آورده بودند. البته فقط نوک پای خود را در استخر کسب و کار فرو می‌کردند و هرگز با تمام وجود در آن فرو نرفتند.

کمیت به اندازه‌ی کیفیت مهم است؛ شاید هم بیشتر

یکی از ویژگی‌های مشترک همه‌ی این فعالیت‌های شکست‌خورده در نگاه من، بی‌توجهی به فاکتورِ کمیت (Quantity) است.

من نمی‌توانم به یک کارشناس دنیای دیجیتال تبدیل شوم، اما به اندازه‌ی یک کارمند تمام وقت، هفته‌ای ۴۴ ساعت برای مطالعه و یادگیری و افزایش سواد دیجیتال خود وقت نگذارم.

من نمی‌توانم یک وبلاگ موفق داشته باشم، اما کمتر از یک کارمند موفق برایش وقت بگذارم.

من نمی‌توانم یک استارت آپ داشته باشم و کارآفرین شوم، اما نه دو برابر کارمند، که حتی به اندازه‌ی کارمند هم زندگی‌ام را صرف آن نکنم و جلسات کاری‌ام را به گپ‌زدن‌های هفته‌ای یک‌بار، در کنار کیک و قهوه محدود کنم.

ممکن است با خود بگویید، هر روز جلسه بگذاریم؟ هر روز کنار هم بنشینیم؟ اصلاً مگر حرفی داریم که بزنیم؟ هر یک از ما کار خودمان را داریم و وظیفه‌ی متفاوتی بر عهده‌مان است.

مدام بنشینیم و وبلاگمان را Refresh کنیم؟ آن‌قدر F5 بزنیم که سرانگشتانمان ساییده شود و اثر انگشت‌مان از بین برود؟

صبح ساعت هشت برویم در ساختمان آموزشگاه بنشینیم، بی‌آنکه دانشجو و شاگرد و معلم و مخاطبی باشد؟

فکر می‌کنم چنین نگاهی ناشی از این مسئله است که ما فکر می‌کنیم می‌شود همه چیز را کاملاً برنامه‌ریزی شده و هدفمند به‌پیش برد.

این در حالی است که ما واقعاً خیلی وقت‌ها نمی‌دانیم چه می‌خواهیم؛ یا چه باید بکنیم؛ یا چگونه باید کاری را انجام دهیم.

همه‌ی لابیرنت موفقیت را نمی‌توان با بو‌کشیدن و فکر کردن رفت و جستجو کرد. گاهی باید بدویم و به‌دیوار بخوریم. بعد برگردیم و مسیر دیگری را برویم.

همه‌ چیز از قبل قابل پیش‌بینی نیست.

امروز سر کار می‌آییم و کنار هم می‌نشینیم و تا عصر سر در لپ‌تاپ فرو می‌بریم و کار می‌کنیم. هیچ حرفی هم پیش‌نمی‌آید.

اشکال ندارد.

فردا هم همین کار را بکنیم. باز هم حرف پیش نیامد. اگر خانه و جدا از یکدیگر هم بودیم هیچ فرقی نمی‌کرد.

اشکال ندارد.

پس فردا هم همین کار را بکنیم.

آن‌قدر ادامه بدهیم تا یک بار وسط کار، وقتی داریم کاغذی را پاره می‌کنیم و زیر لب غر می‌زنیم، دیگری بپرسد که چه شده؟ و شاید در میان توضیحاتی که به او می‌دهیم، اتفاق جدیدی بیفتد و حرف یا ایده‌ی تازه‌ای مطرح شود.

این گفتگوی کوتاهِ هم‌زمان با مچاله‌کردن و در سطل انداختنِ کاغذ، چیزی نیست که بتوانیم از قبل برایش برنامه‌ریزی کنیم و دقیقاً ساعت ۱۱ صبح روز چهارشنبه، دور میز اجتماعیِ فلان کافه در مرکز شهر، انجامش دهیم.

این کمیت است که نشان می‌دهد کاری را جدی گرفته‌ایم، نه کیفیت

هیچ‌کس با سرودن یک شعر، شاعر نمی‌شود. حتی اگر زیباترین شعر زمان خود را گفته باشد.

هم‌چنان‌که هیچ‌کس با نوشتن یک کتاب، نویسنده نمی‌شود.

هم‌چنان که هیچ‌کس با یک بار کلاس رفتن، معلم نمی‌شود.

هم‌چنان که هیچ‌کس با یک‌سال مدیریت یک مجموعه، مدیر نمی‌شود.

این تکرار و کمیت بالاست است که نشان می‌دهد یک فعالیت، به بخشی از هویت ما تبدیل شده یا قرار است بشود.

لازمه‌ی این تکرار، تخصیص وقت قابل توجه است.

اما طبیعی است که تکرار و پیوستگی، به خودی خود نمی‌تواند شاخص پیش‌بینی‌کننده‌ی موفقیت باشد.

تکرار وقتی مهم است که در آن، یادگیری هم وجود داشته باشد.

یادگیری هم در ساده‌ترین شکل، به این معناست که کاری را که یک ماه یا یک سال است انجام می‌دهم، بهتر از گذشته انجام دهم.

اگر سبک برگزاری و مدیریت پنجاهمین جلسه‌ی تیم استارت‌آپی ما، هیچ تفاوتی با جلسه‌ی دهم ندارد، این تکرار، چیزی نیست که بتوان به آن دل‌خوش کرد.

اگر پیوسته در وبلاگم مطلب می‌نویسم، اما مخاطب نمی‌تواند پنج مطلب بدون تاریخ آن را بخواند و ترتیب زمانی‌شان را – با کمی خطا – حدس بزند، احتمالاً تکرار چندان مفید نبوده و در‌ آن یادگیری نداشته‌ام.

اگر در اینستاگرام ۱۰۰۰ پست دارم و پست‌های ۹۹۰ تا ۱۰۰۰ کمابیش شبیه پست‌های ۵۰۰ تا ۵۱۰ هستند، یعنی احتمالاً در این ۵۰۰ پست آخر، خودم و  دیگران را سر کار گذاشته‌ام.

اگر در حال پیش بردن دو کار کارآفرینانه‌ی موازی هستم و مدعی هستم برای هر دو هم انرژی و انگیزه دارم، احتمالاً دارم به یکی از سه طرف دروغ می‌گویم. یا به همکارانم در یکی از پروژه‌ها و یا به خودم. چون فرصت تکرار و یادگیری را از خودم گرفته‌ام یا توانایی‌ام را چنان بالا دیده‌ام که حس کرده‌ام من، بر خلاف دیگران، از تکرار و یادگیری بی‌نیازم. می‌توانم اسمارت کار کنم و به‌جای این اسمارت بودن، کمتر کار کنم یا دست به‌کار دیگری بزنم.

اگر کسی به من بگوید کار یا فعالیت جدیدی را شروع کرده‌ام، ابتدا از او می‌پرسم: هفته‌ای چقدر وقتت را می‌گیرد؟

اگر زمان زیادی را نگفت، به بقیه‌ی حرف‌هایش گوش نمی‌دهم. اما اگر زمان زیادی را گفت به سراغ سوال دوم می‌روم: آیا حس می‌کنی گذر زمان و تکرار فعالیت‌ها بر کیفیت فعالیت‌هایت هم تأثیر داشته است؟

مسیر پیشرفت و موفقیت، مسیر بی‌رحمی است. پاره‌وقت‌ها در آن، هر چقدر هم هوشمند یا نابغه باشند، زیر دست و پای آن‌ها که تمام وقت خود را روی هدف‌شان گذاشته‌اند، تکه تکه می‌شوند و از ادامه‌ی مسیر باز می‌مانند.

[otw_shortcode_button href="https://motamem.org/%D9%81%D8%A7%DB%8C%D9%84%E2%80%8C%D9%87%D8%A7%DB%8C-%D8%B5%D9%88%D8%AA%DB%8C-%D8%A2%D9%85%D9%88%D8%B2%D8%B4-%D9%85%D8%B0%D8%A7%DA%A9%D8%B1%D9%87/" size="medium" icon_position="left" shape="radius"]فایلهای صوتی مذاکره[/otw_shortcode_button] [otw_shortcode_button href="https://motamem.org/%D9%85%D8%B9%D8%B1%D9%81%DB%8C-%DB%8C%D8%A7%D8%AF%DA%AF%DB%8C%D8%B1%DB%8C-%D8%B2%D8%A8%D8%A7%D9%86-%D8%A7%D9%86%DA%AF%D9%84%DB%8C%D8%B3%DB%8C/" size="medium" icon_position="left" shape="radius"]آموزش زبان انگلیسی[/otw_shortcode_button] [otw_shortcode_button href="https://motamem.org/%D8%AF%D8%B1%D8%B3-%D9%87%D8%A7%DB%8C-%D9%85%D8%B1%D8%A8%D9%88%D8%B7-%D8%A8%D9%87-%D8%A7%D8%B1%D8%AA%D8%A8%D8%A7%D8%B7%D8%A7%D8%AA-%D9%88-%D9%85%D8%B0%D8%A7%DA%A9%D8%B1%D9%87/" size="medium" icon_position="left" shape="radius"]آموزش ارتباطات و مذاکره[/otw_shortcode_button] [otw_shortcode_button href="https://motamem.org/%D8%AF%D8%B1%D8%B3-%D9%87%D8%A7%DB%8C-%D9%85%D8%B1%D8%A8%D9%88%D8%B7-%D8%AE%D9%88%D8%AF%D8%B4%D9%86%D8%A7%D8%B3%DB%8C/" size="medium" icon_position="left" shape="radius"]خودشناسی[/otw_shortcode_button] [otw_shortcode_button href="https://motamem.org/%D8%AF%D9%88%D8%B1%D9%87-mba-%D8%A2%D9%86%D9%84%D8%A7%DB%8C%D9%86-%D8%B1%D8%B4%D8%AA%D9%87-mba-%D9%85%D8%AF%DB%8C%D8%B1%DB%8C%D8%AA/" size="medium" icon_position="left" shape="radius"]آموزش مدیریت کسب و کار (MBA)[/otw_shortcode_button] [otw_shortcode_button href="https://motamem.org/%D8%AF%D8%B1%D8%B3-%D9%87%D8%A7%DB%8C-%D9%85%D8%B1%D8%AA%D8%A8%D8%B7-%D8%A8%D8%A7-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A2%D9%81%D8%B1%DB%8C%D9%86%DB%8C/" size="medium" icon_position="left" shape="radius"]کارآفرینی[/otw_shortcode_button] [otw_shortcode_button href="https://motamem.org/%D8%AF%D8%B1%D8%B3-%D9%87%D8%A7%DB%8C-%D9%85%D8%B1%D8%A8%D9%88%D8%B7-%D8%A8%D9%87-%DA%A9%D8%B3%D8%A8-%D9%88-%DA%A9%D8%A7%D8%B1-%D8%AF%DB%8C%D8%AC%DB%8C%D8%AA%D8%A7%D9%84/" size="medium" icon_position="left" shape="radius"]کسب و کار دیجیتال[/otw_shortcode_button]

The post نقش کمیت در کنار کیفیت؛ درباره شکست استارت آپ ها و ناکامی‌های دیگر appeared first on روزنوشته های محمدرضا شعبانعلی.

به بهانه‌ی فیلم فراری (به کارگردانی علیرضا داوودنژاد)

$
0
0

چند شب پیش، یکی دو ساعت وقت خالی لابه‌لای کارهایم پیدا شد و به پیشنهادِ یکی از سرویس‌های پخش آنلاین فیلم، نشستم و فیلم فراری کارِ علیرضا داوودنژاد را دیدم.

حتماً برای شما هم پیش آمده که هنگام مشاهده‌ی فیلم، تئاتر یا هر اثر هنری دیگری، وارد دنیای ذهنی خودتان بشوید و موازی با اثر هنری، به گشت و گذار در خاطرات و خطورات ذهن خود بپردازید.

برای من هم چنین شرایطی پیش آمد و در دنیای خودم فرو رفتم.

بنابراین آن‌چه در ادامه می‌بینید نه ارتباط چندانی به روایت فیلم فراری دارد و نه نقد فیلم محسوب می‌شود؛ بلکه صرفاً تداعی‌هایی است که در هنگام مشاهده‌ی این فیلم در ذهن یک بیننده شکل گرفته است.

در عین نامربوط بودن نوشته‌ی من، شاید اگر قصد داشته باشید فیلم را ببینید، بهتر باشد این نوشته را بعداً بخوانید (به قول فیلم‌بازها، ممکن است فیلم کمی اسپویل بشود).

دو نقش اصلی داستان، بر عهده‌ی ترلان پروانه (در نقش گلنار) و محسن تنابنده است.

پروانه را معمولاً بیشتر به خاطر حاشیه‌هایش در شبکه های اجتماعی می‌شناسیم و تنابنده را با توانایی شگفت‌انگیزش در اتصال مازنداران به جنگ‌ نیابتی که میان بشار اسد و مخالفانش شکل گرفته است.

این مطلب نقد فیلم فراری نیست. بلکه صرفاً مرور پاره‌ای تداعی‌هاست که با مشاهده‌ی این فیلم شکل گرفته‌اند

به عنوان یک تماشاگر آماتور فیلم که صرفاً هنگام آپدیت شدن ویندوز یا گم شدن آداپتور لپ‌تاپ، فیلم می‌بینم، هیچ توضیح خاصی در مورد خود فیلم و ویژگی‌هایش ندارم. اگر چه به سلیقه‌ی من، بازی ترلان پروانه و تنابنده، هر دو دوست‌داشتنی بود و برخی سکانس‌ها و تعدادی از دیالوگ‌های فیلم هم به نظرم واقعاً خوب و به یادماندنی بودند. اغلب شخصیت‌پردازی‌ها هم با دقت و ظرافت انجام شده بود. اگر چه شاید فیلمنامه، خصوصاً در یک سوم آخر آن، از استاندارد مخاطبانی که توقع بالایی دارند، کمی فاصله داشته باشد.

داستان دانسته‌های نامتناسب

مهم‌ترین چیزی که با دیدن گلنار در ذهن من شکل گرفت، دانسته‌های نامتناسب بود.

مهم‌ترین داشته‌ی گلنار، گوشی موبایلش بود و برای اثبات هر ادعایی یا مرور هر موضوعی، سر در آن فرو می‌برد و عکس یا فیلمی را نمایش می‌داد (به قول آقا نادر راننده‌ی آژانس: این موبایلش یه دنیاس).

از عکس ادوکلن و ماشین گرفته تا فیلم درگیری‌های داخل مترو.

خودش توانایی پرداخت هزینه‌ی تاکسی را نداشت، اما مشخصات تمام خودروهای لوکس چهار لیتری و پنج لیتری را حفظ بود.

نقاطی چند صد کیلومتر و چند هزار کیلومتر دورتر از خانه‌اش را می‌شناخت، اما ظاهراً از فومن شیمی که نزدیک‌شان بود، چیزی بیش از سر درِ آن را ندیده بود و نمی‌دانست.

زندگی در شهر کوچک باعث شده بود حس کند که در تهران هم، اگر او سجاد را می‌شناسد، همه باید سجادِ او را بشناسند.

در عین حال، زیرکی‌هایی را هم می‌دانست و بلد بود که مشخصاً فراتر از سنش بود (آن هم احتمالاً به واسطه‌ی همان موبایل و اینستاگرام و ابزارهای مشابه).

بازی سورپرایز کردن برای تولد را به‌خوبی می‌شناخت (همان کاری که این روزها در حد تهوع رواج یافته است و دیگر برای سورپرایز کردن یک‌نفر کافی است او را سورپرایز نکنید).

می‌فهمید آقازاده بودن یعنی چه و حتی می‌دانست چنان پول‌های بادآورده‌ای در کشور وجود دارد که می‌تواند در نمایشگاه ماشین،‌ بگوید ماشین را برای سورپرایز تولد پدرش می‌خواهد.

داستانِ دانسته‌های نامتناسب، داستانِ گلنازِ قصه‌ی فراری نیست. داستان همه‌ی ماست.

ما که چهره‌ی ریال را ماه به ماه می‌بینیم، اما قیمت دلار سلیمانیه را ساعت به ساعت می‌شنویم.

ما که ظاهراً عوضِ همه‌چیز، امنیت داریم؛ اما چند وقت یک‌بار Pray for Paris و Pray for Florida را در شبکه‌های اجتماعی، هشتگ می‌زنیم.

ما که زمان درس خواندن در دانشگاه، دغدغه‌ی بازار کار را داریم و پس از استخدام هر روز در روزنامه‌ها و سایت‌ها، باید غصه‌ی مافیای کنکور را بخوریم.

ما که هم‌زمان در یک شبکه‌ی تلویزیونی، باید با پیامک حدس بزنیم که کدام تیم در کدام نقطه از جهان با تفاضل چند گل از کدام تیم می‌برد تا بنز جایزه بگیریم و هم‌زمان باید در کانال دیگری، پیامک بزنیم تا چند هزار تومان برای شهر یا روستایی که آب یا هوا ندارد، ارسال شود.

ما که برآورد درستی از راه‌اندازی هزینه‌ی یک وب‌سایت برای کارمان یا اجاره کردن خانه‌ای در کوچه‌ی خودمان نداریم، اما می‌دانیم که برای اجاره کردن صرافی، ۲ میلیارد تومان لازم است و اگر در حد دو تُن سکه بخری، ممکن است عده‌ای به تو مشکوک شوند و بهتر است حرص نزنی از چندصد کیلو فراتر نروی.

سفر، سرگردانی و کشف؛ حاصل دانسته‌های نامتناسب

داستان فراری، پایان خوشی ندارد. اما پایان‌های متفاوت هم برایش دور از تصور نیست (کافی بود دست رسانه‌ی ملی بیفتد و انتهایش برسد به حجاب‌کامل و توبه‌ و ازدواج).

در کل، از قضاوت‌های عرفی و اخلاقی درباره‌ی داستان فیلم که بگذریم، ماجرای فیلم سوالی را در ذهنم زنده کرد که به گمانم، ارزش دارد به آن فکر کنیم و بیندیشیم.

آیا دانسته‌های نامتناسب بد هستند؟ آیا باید آن‌ها را یک‌سره نهی و نفی کرد؟

آیا دانسته‌های نامتناسب، ما را به دل‌کندن از آن‌جا که هستیم و رهسپار شدن به جاهای دیگری که می‌توانیم باشیم، نمی‌کشاند؟

آیا دانسته‌های نامتناسب، نمی‌تواند سقف آرزوها و انتظارات ما را بالا ببرد و انگیزه‌ای برای تلاش و تغییر شود؟ یا فقط می‌تواند ناامیدی و بی‌انگیزگی و دلسردی را به همراه داشته باشد؟

آیا سفر – به معنای لغوی و استعاری آن – معمولاً حاصلِ همین میلِ به خارج شدن از محیطِ شناخته شده‌ی اطراف نیست؟

آیا درست است کسی را که در شهر یا روستایی کوچک زندگی می‌کند، از دیدن سبک زندگی در شهرهای بزرگ نهی کنیم و بگوییم که نارضایتی‌ات زیاد می‌شود یا به‌بیراهه کشیده می‌شوی؟

آیا می‌توانیم به مردم یک کشور بگوییم که زندگی مردم کشور دیگر را نبینید و پیگیری نکنید؛ چون بر دردتان می‌افزاید و شما را به خراب کردن و از دست دادن همین اندکی که دارید، ترغیب می‌کند؟

همه‌ی آن‌ها که مهاجرت کرده‌اند و در سرزمینی دیگر، زندگیِ بهتر از مبداء را تجربه می‌کنند، حاصل همین دانسته‌های نامتناسبند؛ هم‌چنانکه همه‌ی هم‌وطنان‌شان که مهاجرت کرده‌اند و در همان سرزمین‌ها، در وضعیتی ضعیف‌تر و نامطلوب‌تر از مبداء، روزگار می‌گذرانند.

از میان مردم عادی، آشنایی با داستان زندگی فاسدان و متخلفان است که برخی را به اصلاح و برخی را به تقلید،‌ ترغیب می‌کند.

اما سه چیز را می‌دانم.

یکی این‌که بسیاری از اتفاق‌ها و دستاوردهای بزرگ،‌ حاصل همین سفرها و سرگردانی‌ها و افتادن در میانه‌ی قلمرویی جدید است؛

و دیگر این‌که نگون‌بختی‌های بزرگ هم گاه، در همین دل کندن از وضع موجود و ناتوانی در رسیدن به مقصدِ موعود شکل می‌گیرند.

سومین چیزی که می‌دانم این است که الگوی ذهنی بسیاری از ما انسان‌ها، کسانی را که ناگهان از جایی کنده و در جایی دیگر رها می‌شوند، به‌سادگی نمی‌پذیرد.

حتی اکولوژیست‌ها، وقتی هیزم را از جنگلی برمی‌داری و به جنگلی دیگر می‌بری، تو را نهی می‌کنند که گونه‌هایی را که باید در سرزمین خود می‌ماندند و جای دیگری را نمی‌دیدند، به جای غریبه آوردی و این می‌تواند باعث فساد خودشان و اکوسیستم جدید شود. همان چیزی که به اسم Invasive Species (گونه‌های مهاجم) از آن نام برده می‌شود.

پی‌نوشت: شاید یکی از بهترین تصویرهای فیلم فراری، آخرین صحنه‌ای بود که روی کوله‌پشتی گلنار به‌پایان می‌رسید و بسته می‌شد. یادآوری این‌که هر چه می‌خواهی در موردش بگویی، سن او، جوان بودن و جستجوگری‌ ویژه‌ی آن دوره از زندگی را فراموش نکن.

 

[otw_shortcode_button href="https://motamem.org/%D9%81%D8%A7%DB%8C%D9%84%E2%80%8C%D9%87%D8%A7%DB%8C-%D8%B5%D9%88%D8%AA%DB%8C-%D8%A2%D9%85%D9%88%D8%B2%D8%B4-%D9%85%D8%B0%D8%A7%DA%A9%D8%B1%D9%87/" size="medium" icon_position="left" shape="radius"]فایلهای صوتی مذاکره[/otw_shortcode_button] [otw_shortcode_button href="https://motamem.org/%D9%85%D8%B9%D8%B1%D9%81%DB%8C-%DB%8C%D8%A7%D8%AF%DA%AF%DB%8C%D8%B1%DB%8C-%D8%B2%D8%A8%D8%A7%D9%86-%D8%A7%D9%86%DA%AF%D9%84%DB%8C%D8%B3%DB%8C/" size="medium" icon_position="left" shape="radius"]آموزش زبان انگلیسی[/otw_shortcode_button] [otw_shortcode_button href="https://motamem.org/%D8%AF%D8%B1%D8%B3-%D9%87%D8%A7%DB%8C-%D9%85%D8%B1%D8%A8%D9%88%D8%B7-%D8%A8%D9%87-%D8%A7%D8%B1%D8%AA%D8%A8%D8%A7%D8%B7%D8%A7%D8%AA-%D9%88-%D9%85%D8%B0%D8%A7%DA%A9%D8%B1%D9%87/" size="medium" icon_position="left" shape="radius"]آموزش ارتباطات و مذاکره[/otw_shortcode_button] [otw_shortcode_button href="https://motamem.org/%D8%AF%D8%B1%D8%B3-%D9%87%D8%A7%DB%8C-%D9%85%D8%B1%D8%A8%D9%88%D8%B7-%D8%AE%D9%88%D8%AF%D8%B4%D9%86%D8%A7%D8%B3%DB%8C/" size="medium" icon_position="left" shape="radius"]خودشناسی[/otw_shortcode_button] [otw_shortcode_button href="https://motamem.org/%D8%AF%D9%88%D8%B1%D9%87-mba-%D8%A2%D9%86%D9%84%D8%A7%DB%8C%D9%86-%D8%B1%D8%B4%D8%AA%D9%87-mba-%D9%85%D8%AF%DB%8C%D8%B1%DB%8C%D8%AA/" size="medium" icon_position="left" shape="radius"]آموزش مدیریت کسب و کار (MBA)[/otw_shortcode_button] [otw_shortcode_button href="https://motamem.org/%D8%AF%D8%B1%D8%B3-%D9%87%D8%A7%DB%8C-%D9%85%D8%B1%D8%AA%D8%A8%D8%B7-%D8%A8%D8%A7-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A2%D9%81%D8%B1%DB%8C%D9%86%DB%8C/" size="medium" icon_position="left" shape="radius"]کارآفرینی[/otw_shortcode_button] [otw_shortcode_button href="https://motamem.org/%D8%AF%D8%B1%D8%B3-%D9%87%D8%A7%DB%8C-%D9%85%D8%B1%D8%A8%D9%88%D8%B7-%D8%A8%D9%87-%DA%A9%D8%B3%D8%A8-%D9%88-%DA%A9%D8%A7%D8%B1-%D8%AF%DB%8C%D8%AC%DB%8C%D8%AA%D8%A7%D9%84/" size="medium" icon_position="left" shape="radius"]کسب و کار دیجیتال[/otw_shortcode_button]

The post به بهانه‌ی فیلم فراری (به کارگردانی علیرضا داوودنژاد) appeared first on روزنوشته های محمدرضا شعبانعلی.

استعفای محمدعلی بهمنی –نمونه‌ی دیگری از چالش پایش و پالایش

$
0
0

 

استعفای محمدعلی بهمنی در اینستاگرام

خبر استعفای محمدعلی بهمنی از ریاست شورای ترانه دفتر موسیقی وزارت ارشاد در میان انواع خبرهای سیاسی و اقتصادی که این روزها خوراک بحث‌ها و نُقل مجالس و زغال کوره‌ی سایت‌های خبری هستند، گم شد و چندان که باید و شاید، به آن پرداخته نشد.

در حالی که این خبر، اگر چه در ظاهر به حوزه‌ی هنر مربوط است، اما اگر از دورتر و در قابی بزرگ‌تر به آن نگاه کنیم، بخشی از چالش بزرگی است که در حوزه‌های اقتصادی و سیاسی و اجتماعی، نمونه‌های فراوانی از آن می‌بینیم و من نامش را چالش پایش و پالایش می‌گذارم.

نمی‌دانم برای توصیف این استعفا چه تیتری مناسب است. آیا باید آن را استعفای یک مدیر دولتی بخوانیم یا استعفای یک شاعر از یک پست مدیریتی دولتی.

وقتی می‌گوییم استعفای مدیر دولتی، بر این نکته تأکید داریم که اصالت با جایگاه است و ارجِ اصلی این فرد از آن رو بوده که در جایگاه یک مدیر دولتی قرار داشته و پس از آن، صرفاً احدی از آحاد این ملت است و دیگر هیچ.

اما وقتی می‌گوییم استعفای یک شاعر از یک پست مدیریتی دولتی، اصالت را بر شاعر و هنرمند بودن می‌گذاریم و نه جایگاه. دولت‌ها و حکومت‌ها می‌آیند و می‌روند و صفت مناسب‌شان، هم‌چنان که حافظ گفته، مستعجل است. در حالی که اهل علم و هنر، می‌آیند و می‌مانند و جاودانه می‌شوند.

بهمنی را از آن رو که جایگاه دولتی را پذیرفت، باید مدیری دولتی بنامیم (که اگر این عنوان را نمی‌پسندید، آن جایگاه را نمی‌پذیرفت) و از آن جهت که در استعفای خود، پذیرش ریاست شورای ترانه را یک اشتباه توصیف کرده، می‌توانیم شاعری بدانیم که در مقطعی گرفتار زنجیرِ صندلیِ مدیریتِ دولتی بوده است.

من خود توصیف دوم را ترجیح می‌دهم. چرا که مانند بسیاری از مردم، او را به شاعر بودنش می‌شناسم و نه میز و صندلی‌اش.

شاعر بودن، قطعاً مقام بالاتری است. چرا که صد یا دویست سال بعد هم، احتمالاً شاعر را می‌شناسند و می‌فهمند.

اما ریاست شورای ترانه در آینده‌ای نه‌چندان دور، جایگاهی است که کمتر کسی معنا و مفهومش را می‌فهمد و می‌تواند حدس بزند؛ چنان‌که امروز هم وزارت تجار ممالک محروسه یا وزارت تحریر فرامین و احکامات، تا همین حد نامأنوس است.

ظاهراً به نظر می‌رسد که تنش مربوط به آلبوم آخر محسن چاوشی هم در این زمینه بی‌تأثیر نبوده. خصوصاً‌ این‌که قبلاً بهمنی به استفاده از لغت ممنوعه‌ی آغوش در یکی از شعرها اشاره کرده بود و بعداً چنین مسئله‌ای را تکذیب کرد و بعد هم انتشار فایل صوتی مصاحبه نشان داد که واقعاً دغدغه‌ی لغت آغوش، درست بوده و این تکذیبیه بوده که کذب بوده است.

بهمنی در جا‌های دیگر هم اشاره به اشعار ضعیف دارد:

ماجرای استعفای محمدعلی بهمنی و اشعار محسن چاوشی

جالب‌تر از هر چیز، طیف مخالفان شورای ترانه است.

سنت‌گراها آن را متهم می‌کنند که به ترانه‌های سخیف، مشروعیت می‌بخشد و مهر تأیید شورای ترانه، تلویحاً حداقل کیفیت را تأیید می‌کند.

نسل مدرن‌تر و مخالفان کنترل دولتی هم تأکید دارند که این شیوه‌ی ممیزی، ذهن و قلم شاعر را به‌بند می‌کشد و محدود می‌کند.

یغما گلرویی در مصاحبه با ایسنا می‌گوید که ترانه برای شورای ترانه بیشتر چیزی شبیه به رهی دیدم برگ خزان است و وقتی می‌خواهند خیلی جلو بیایند و به‌روز شوند، نهایتاً به جان مریم چشماتو وا کن می‌رسند.

اگر می‌خواهید پیچیدگی ماجرا را بهتر ببینید، استعفای قبلی کاکایی و امین و بهمنی از این شورا را مرور کنید و اعتراض‌هایی که این دوستان بر کارکرد شورا داشتند (بهمنی بعداً دوباره به شورا بازگشت). هم‌چنین می‌توانید نامه‌ی اعتراض به اشعار حمید هیراد را بخوانید که امضای برخی از اعضای شورا – که خودشان به آن ترانه‌ها مجوز داده بودند – زیر آن وجود داشت و بر این اساس به‌نظر می‌رسد معیار بررسی آثار، بیش از اصالت، همین ماجرای سینه‌ و آغوش بوده است (تعبیر محمدعلی بهمنی چنین است: مشکلِ عریانی).

این نوع مسائل صرفاً مربوط به ایران نیست.

در فروشگاه‌های موسیقی نقاط مختلف جهان هم، گوشه‌ی کاور CD، گاهی علامت Parental Advisory را می‌بینید:

شیوه‌ای که از سال ۱۹۸۵ توسط مرکز منابع موسیقی والدین در آمریکا شروع شد (اگر در گوگل PMRC و Parental Advisory را سرچ کنید، داستانش را با جزئیات می‌بینید). PMRC در اوایل ماجرا می‌کوشید حتی فروشگاه‌ها را وادار کند موسیقی‌های دارای برچسب PA را جایی در ردیف‌های عقب‌تر بچینند. اما نهایتاً این برچسب به قول ما جنبه‌ی ارشادی پیدا کرد. یعنی به همان صورتی که هنوز هم – حتی در فضای دیجیتال – رایج است، صرفاً برچسب روی کاور وجود دارد و تا اگر نخواستید آن را نخرید و تأکید بر این است که این موسیقی‌ها برای نوجوانان خوب نیستند و دارای واژه‌ها و محتوای نامناسب هستند. گاهی هم دو نسخه از آلبوم بیرون می‌آید: نسخه‌ی Explicit و نسخه‌ی Clean (معمولاً نوجوان‌ها هم همان‌طور که حدس می‌زنید نسخه‌ی Explicit را می‌خرند و نسخه‌ی Clean می‌ماند برای افراد مسن‌تر. درست برعکس آن‌چه در ابتدا در نظر گرفته شده بود).

طبیعتاً من چون متخصص هنر نیستم و تجربه‌ی چندانی در این زمینه‌ها ندارم، این توضیحاتم ممکن است دقیق نباشد و صرفاً در حدی که در گذار از کنار فروشگاه‌های موسیقی به چشمم خورده، برایتان تعریف کردم.

اما نکته‌ی مهم برای من این است که آیا با توسعه‌ی اینترنت و فضای دیجیتال و ابزارهای ارتباطی نوین که باعث شده نسل قبل نتواند دیوارهای مد نظر خود را به دور نسل بعد بکشد (کاری که به اندازه‌ی قدمت نژاد انسان، بر روی این کره‌ی خاکی قدمت دارد) آیا هنوز می‌توان این شیوه‌های پالایشی را به‌کار برد؟

آقای بهمنی عزیز به این نکته اشاره کرده‌اند که کارشناسان آن مجموعه ۶ ماه است حقوق نگرفته‌اند. من سوالم این است که قبل از این ۶ ماه، آیا واقعاً باید عده‌ای حقوق می‌گرفته‌اند که تصمیم بگیرند ما در خانه و ماشین خود به چه چیزی گوش کنیم و به چه چیزی گوش نکنیم؟ و آیا اصلاً چنین کاری تأثیری هم داشته است؟

شکل دیگر این نوع فعالیت‌ها هم، همان فرهنگستان ادبیات است که واژه‌سازی می‌کند و البته برخلاف شورای ترانه، حوش‌بختانه با وجودی که حقوق می‌گیرند، قدرت اعمال سلیقه ندارند.

مسئله‌ای که در این‌جا می‌بینیم، یک مسئله‌ی سیستمی است که نمونه‌های فراوانی دارد و همان‌طور که من در ابتدا گفتم، می‌شود آن را چالش پایش و پالایش نامید.

پایش یا مانیتورینگ به این معنا که نهادهای دولتی و نظارتی، وضعیت را ببینند و بررسی کنند و گزارش‌ها و تحلیل‌های خود را با هدف سیاست‌گذاری‌های کلان در اختیار مدیران ارشد قرار دهند و در واقع، نقش تصمیم ساز را ایفا کنند (در متمم تفاوت تصمیم گیری و تصمیم سازی گفته شده).

اما پالایش به این معناست که خود درگیر تصمیم‌های اجرایی آن هم در سطح خُرد بشوند (این ترانه را مردم بشنود. آن ترانه را مردم نشوند و …).

واضح است که پایش و تحلیل و سیاست‌گذاری کلان کار دشوارتری است و به همین علت، بسیاری از سیستم‌ها – اگر اندکی از نگاه استراتژیک فاصله بگیرند – به سمت پالایش و تصمیم‌های سلیقه‌ای در مقیاس خُرد سوق داده خواهند شد.

تنها نتیجه‌ی تلخ حرکت به سمت پالایش، درگیر شدن دولت‌ها در جزئیات زندگی ملت‌ها نیست؛ بلکه شکل‌گیری سبک زندگی خارج از میدان پایش و دید دولت است.

اگر تمام موسیقی‌هایی که مردم گوش می‌دادند از طریق کانال‌های رسمی عرضه و ارائه می‌شد، دولت می‌توانست پایش دقیقی از وضعیت موجود داشته باشد و پس از سیاست‌گذاری کلان (مثلاً آموزش، فرهنگ‌سازی و مواردی مانند این‌ها) اثر سیاست‌های خود را ببیند و بسنجد.

اما الان، چه شباهتی میان آلبوم‌های موسیقی که روی موبایل و کامپیوتر من و شما است، با آن‌چه در بازار رسمی موسیقی کشور عرضه می‌شود وجود دارد؟

همین مسئله در مورد عوارض گمرکی و سایر سیستم‌ها هم وجود دارد.

سخت‌گیری شدید، اعمال نظر موردی و سلیقه‌ای، درگیر شدن در جزئیات (در حد حتی تصمیم‌گیری برای حجم موتور خودروی مردم یا ساعت خواب و بیداری آن‌ها) نهایتاً به جایی می‌رسد که حلقه‌ی پایش، سیاست‌گذاری، اصلاح از بین می‌رود و دو زندگی موازی شکل می‌گیرد.

یک زندگی در گزارش‌ها و رسانه‌ها و جلسات رسمی دولتی روایت می‌شود و زندگی دیگری در بطن جامعه، جریان می‌گیرد.

موسیقی، تنها نمونه‌ی کوچکی از زندگی دولایه‌ای ناشی از اصرار بر تصمیم‌گیری مرکزی درباره‌ی همه‌ی شئونات زندگی فردی مردم است. نمونه‌های بزرگ‌تر فراوان هستند.

اجازه بدهید این متن را با شعر زیبایی از محمد علیِ بهمنیِ شاعر به پایان برسانم. شعری که علیرضا قربانی آن را خوانده است و حتماً شنیده‌اید:

گفتم بدوم تا تو همه فاصله‌ها را
تا زودتر از واقعه گویم گله‌ها را

چون آینه پیش تو نشستم که ببینی
در من اثر سخت ترین زلزله‌ها را

پر نقش تر از فرش دلم بافته‌ای نیست
از بس که گره زد به گره حوصله‌ها را

ما تلخی نه گفتنمان را که چشیدیم
وقت است بنوشیم از این پس بله‌ها‌ را

بگذار ببینیم بر این جغد نشسته
یک بار دگر پر زدن چلچله‌ها را

یک بار هم ای عشق من از عقل میندیش
بگذار که دل حل بکند مسئله ها را…

[otw_shortcode_button href="https://motamem.org/%D9%81%D8%A7%DB%8C%D9%84%E2%80%8C%D9%87%D8%A7%DB%8C-%D8%B5%D9%88%D8%AA%DB%8C-%D8%A2%D9%85%D9%88%D8%B2%D8%B4-%D9%85%D8%B0%D8%A7%DA%A9%D8%B1%D9%87/" size="medium" icon_position="left" shape="radius"]فایلهای صوتی مذاکره[/otw_shortcode_button] [otw_shortcode_button href="https://motamem.org/%D9%85%D8%B9%D8%B1%D9%81%DB%8C-%DB%8C%D8%A7%D8%AF%DA%AF%DB%8C%D8%B1%DB%8C-%D8%B2%D8%A8%D8%A7%D9%86-%D8%A7%D9%86%DA%AF%D9%84%DB%8C%D8%B3%DB%8C/" size="medium" icon_position="left" shape="radius"]آموزش زبان انگلیسی[/otw_shortcode_button] [otw_shortcode_button href="https://motamem.org/%D8%AF%D8%B1%D8%B3-%D9%87%D8%A7%DB%8C-%D9%85%D8%B1%D8%A8%D9%88%D8%B7-%D8%A8%D9%87-%D8%A7%D8%B1%D8%AA%D8%A8%D8%A7%D8%B7%D8%A7%D8%AA-%D9%88-%D9%85%D8%B0%D8%A7%DA%A9%D8%B1%D9%87/" size="medium" icon_position="left" shape="radius"]آموزش ارتباطات و مذاکره[/otw_shortcode_button] [otw_shortcode_button href="https://motamem.org/%D8%AF%D8%B1%D8%B3-%D9%87%D8%A7%DB%8C-%D9%85%D8%B1%D8%A8%D9%88%D8%B7-%D8%AE%D9%88%D8%AF%D8%B4%D9%86%D8%A7%D8%B3%DB%8C/" size="medium" icon_position="left" shape="radius"]خودشناسی[/otw_shortcode_button] [otw_shortcode_button href="https://motamem.org/%D8%AF%D9%88%D8%B1%D9%87-mba-%D8%A2%D9%86%D9%84%D8%A7%DB%8C%D9%86-%D8%B1%D8%B4%D8%AA%D9%87-mba-%D9%85%D8%AF%DB%8C%D8%B1%DB%8C%D8%AA/" size="medium" icon_position="left" shape="radius"]آموزش مدیریت کسب و کار (MBA)[/otw_shortcode_button] [otw_shortcode_button href="https://motamem.org/%D8%AF%D8%B1%D8%B3-%D9%87%D8%A7%DB%8C-%D9%85%D8%B1%D8%AA%D8%A8%D8%B7-%D8%A8%D8%A7-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A2%D9%81%D8%B1%DB%8C%D9%86%DB%8C/" size="medium" icon_position="left" shape="radius"]کارآفرینی[/otw_shortcode_button] [otw_shortcode_button href="https://motamem.org/%D8%AF%D8%B1%D8%B3-%D9%87%D8%A7%DB%8C-%D9%85%D8%B1%D8%A8%D9%88%D8%B7-%D8%A8%D9%87-%DA%A9%D8%B3%D8%A8-%D9%88-%DA%A9%D8%A7%D8%B1-%D8%AF%DB%8C%D8%AC%DB%8C%D8%AA%D8%A7%D9%84/" size="medium" icon_position="left" shape="radius"]کسب و کار دیجیتال[/otw_shortcode_button]

The post استعفای محمدعلی بهمنی – نمونه‌ی دیگری از چالش پایش و پالایش appeared first on روزنوشته های محمدرضا شعبانعلی.


ذن و هنر نگهداری موتور سیکلت –رابرت پیرسیگ

$
0
0

ماجرای من و کتاب رابرت پیرسیگ به اسم Zen and The Art of Motorcycle Maintenance یه ماجرای طولانیه.

فکر می‌کنم پنج سال توی ویترین کتابفروشی دیده بودمش و هر بار فکر می‌کردم که بخرمش یا نه. اما نهایتاً پشیمون می‌شدم.

شاید به خاطر آلرژی من به کلمه‌ی ذن باشه. توی نگاه من، از اون کلمه‌هاییه که می‌خواد به زور یه عالمه ایده و مفهوم و معنای اضافی رو تحمیل کنه به چیزهای خیلی عادی و معمولی.

اما خوب. به تدریج یاد گرفتم که توی ادبیات انگلیسی، هر وقت فکر می‌کنن یه حرف حسابی دارن می‌زنن و یه کم عمیق فکر کرده‌ان، از این اصطلاح استفاده می‌کنن و Zen برای اون‌ها جنسِ “مکتب فکری” نداره.

نمونه‌ی خوبش هم کتاب Presentation Zen که گری رینولدز نوشته و قاعدتاً قصد نداره استفاده از پاورپوینت رو به عنوان یک ابزار مکتبی ترویج و تبلیغ کنه.

همه‌ی این‌ها باعث شد که پارسال نهایتاً این کتاب رو خریدم و البته مقاومتم نسبت بهش – بدون این‌که لای کتاب رو باز کرده باشم – از بین نرفت.

حالا نویسنده می‌مرد یه اسم درست حسابی روش بذاره؟ ما توی فارسی اگر می‌خواستیم اسم بذاریم می‌گفتیم: تأملاتی در باب نگهداشت موتور سیلکت.

یا شاید تداعی‌های حاصل از نگهداشت موتور سیکلت.

خلاصه هر چی بود، این مقاومت بعد از افزایش قیمت دلار از بین رفت و حالا چون به نرخ روز ۲۶۰ هزار تومن برای این کتاب پول داده بودم، می‌خوندمش 😉

خوشحالم که طناب رو با نرخ دلار سابق نخریده بودم؛ وگرنه لابد به دار زدن خودم هم فکر می‌کردم.

کتاب ذن و هنر نگهداشت موتور سیکلت

الان خیلی خوشحالم که خوندمش و خیلی ناراحتم که دیر خوندمش.

شاید کتابش خیلی حرف عجیب و غریبی نداشته باشه. اما قالبِ خوبی داره. این‌که نویسنده همه‌ی حرف‌ها و فکرها و ایده‌ها و جهان‌‌بینی خودش رو موازی با یک موتورسواری طولانی و ماجراهای مربوط به اون مطرح کرده واقعاً جذابه.

و البته پیرسیگ از اون آدم‌هاست که من در ذهن خودم بهشون می‌گم حکیم.

دو تا ویژگی برای این جور آدم‌ها می‌شناسم.

یکی این‌که کلاً مستقل از موضوع صحبت‌شون، از عمق نگاه و شیوه‌ی روایت‌کردن‌شون لذت می‌بریم و مجذوبشون می‌شیم.

دیگه این‌که وقتی حرفی می‌زنن، یه جور سوگیری نسبت بهشون داریم و دلمون می‌خواد حرف‌شون رو قبول کنیم. چون انگار حس می‌کنیم بهتر از ما دنیا رو می‌فهمن.

فقط وقت‌هایی که حرف‌هاشون صریحاً با دانسته‌ها و تجربیات ما مخالفه، به خودمون اجازه می‌دیم حرف‌شون رو قبول نکنیم.

اون موقع‌ هم، با یه جور سکوت و احترام خاصی از کنارشون رد می‌شیم. بازم جرأت نمی‌کنیم زیاد نق بزنیم.

خلاصه این‌که کتاب دوست داشتنی و خوبی هست و حیفم اومد براتون از لذت خوندنش نگم.

یه تیکه‌ی کوچیک از کتابش رو این‌جا می‌نویسم. صفحه‌ی ۱۱۷ کتاب هست و دغدغه‌ای که این‌جا نویسنده داره، خیلی شبیه دغدغه‌ی ویل دورانت هست (اون‌جایی که می‌پرسه: آیا پیشرفت، واقعی است؟).

کتاب ذن و هنر نگهداری موتور سیکلت رابرت پیرسیگ

گاهی بحث می‌شه که پیشرفت واقعی وجود نداره؛

می‌گن که تمدن، توده‌ی انسان‌ها رو با سلاح‌های کشتارجمعی از بین می‌بره؛

یا این‌که خشکی‌ها و دریاها رو با زباله‌هایی بسیار عظیم‌تر از گذشته، آلوده می‌کنه؛

یا این‌که شأنِ انسان‌ها رو با گرفتار کردن‌شون توی ساختارهای مکانیکی نابود می‌کنه؛

وضعیتی که نمی‌شه به سادگی، اون رو نسبت به دوران کشاورزی و شکار در ماقبلِ تاریخ، بهتر دونست.

اما این استدلال، با وجود زیبایی و جذابیت رومانتیکش، درست نیست.

قبایل اولیه آزادی فردی بسیار کمتری در مقایسه با جامعه‌ی مدرن به انسان‌ها می‌دادن…

… تصویری که از زندگیِ انسانِ اولیه توی کتاب‌های مدرسه می‌بینیم،

خیلی وقت‌ها، درد و رنج و بیماری و گرسنگی و تلاش بسیار سختی رو که انسان اولیه صرفاً برای زنده موندن باید تحمل می‌کرد، از چشم ما پنهان می‌کنه…

#قصه کتابهای من

[otw_shortcode_button href="https://motamem.org/%D9%81%D8%A7%DB%8C%D9%84%E2%80%8C%D9%87%D8%A7%DB%8C-%D8%B5%D9%88%D8%AA%DB%8C-%D8%A2%D9%85%D9%88%D8%B2%D8%B4-%D9%85%D8%B0%D8%A7%DA%A9%D8%B1%D9%87/" size="medium" icon_position="left" shape="radius"]فایلهای صوتی مذاکره[/otw_shortcode_button] [otw_shortcode_button href="https://motamem.org/%D9%85%D8%B9%D8%B1%D9%81%DB%8C-%DB%8C%D8%A7%D8%AF%DA%AF%DB%8C%D8%B1%DB%8C-%D8%B2%D8%A8%D8%A7%D9%86-%D8%A7%D9%86%DA%AF%D9%84%DB%8C%D8%B3%DB%8C/" size="medium" icon_position="left" shape="radius"]آموزش زبان انگلیسی[/otw_shortcode_button] [otw_shortcode_button href="https://motamem.org/%D8%AF%D8%B1%D8%B3-%D9%87%D8%A7%DB%8C-%D9%85%D8%B1%D8%A8%D9%88%D8%B7-%D8%A8%D9%87-%D8%A7%D8%B1%D8%AA%D8%A8%D8%A7%D8%B7%D8%A7%D8%AA-%D9%88-%D9%85%D8%B0%D8%A7%DA%A9%D8%B1%D9%87/" size="medium" icon_position="left" shape="radius"]آموزش ارتباطات و مذاکره[/otw_shortcode_button] [otw_shortcode_button href="https://motamem.org/%D8%AF%D8%B1%D8%B3-%D9%87%D8%A7%DB%8C-%D9%85%D8%B1%D8%A8%D9%88%D8%B7-%D8%AE%D9%88%D8%AF%D8%B4%D9%86%D8%A7%D8%B3%DB%8C/" size="medium" icon_position="left" shape="radius"]خودشناسی[/otw_shortcode_button] [otw_shortcode_button href="https://motamem.org/%D8%AF%D9%88%D8%B1%D9%87-mba-%D8%A2%D9%86%D9%84%D8%A7%DB%8C%D9%86-%D8%B1%D8%B4%D8%AA%D9%87-mba-%D9%85%D8%AF%DB%8C%D8%B1%DB%8C%D8%AA/" size="medium" icon_position="left" shape="radius"]آموزش مدیریت کسب و کار (MBA)[/otw_shortcode_button] [otw_shortcode_button href="https://motamem.org/%D8%AF%D8%B1%D8%B3-%D9%87%D8%A7%DB%8C-%D9%85%D8%B1%D8%AA%D8%A8%D8%B7-%D8%A8%D8%A7-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A2%D9%81%D8%B1%DB%8C%D9%86%DB%8C/" size="medium" icon_position="left" shape="radius"]کارآفرینی[/otw_shortcode_button] [otw_shortcode_button href="https://motamem.org/%D8%AF%D8%B1%D8%B3-%D9%87%D8%A7%DB%8C-%D9%85%D8%B1%D8%A8%D9%88%D8%B7-%D8%A8%D9%87-%DA%A9%D8%B3%D8%A8-%D9%88-%DA%A9%D8%A7%D8%B1-%D8%AF%DB%8C%D8%AC%DB%8C%D8%AA%D8%A7%D9%84/" size="medium" icon_position="left" shape="radius"]کسب و کار دیجیتال[/otw_shortcode_button]

The post ذن و هنر نگهداری موتور سیکلت – رابرت پیرسیگ appeared first on روزنوشته های محمدرضا شعبانعلی.

درباره‌ی اصالت و برندسازی شخصی

$
0
0

حرف‌هایی که در این‌جا می‌خواهم بنویسم، جدید نیستند و پیش از این‌ هم، زمان‌هایی که درباره برندسازی شخصی حرف زده‌ام، به آن‌ها اشاره کرده‌ام.

با این حال، چون این روزها و هفته‌ها موارد بسیاری پیش می‌آید که این نوع موضوعات را برایم تداعی می‌کنند، تصمیم گرفتم دوباره برخی از نکاتی را که پیش از این گفته‌ام، تکرار کنم.

شاید در این میان، تصویر بهتر و شفاف‌تری از صورتِ مسئله در ذهن خودم – و احتمالا‌ً شما که این نوشته را می‌خوانید – شکل بگیرد.

اصالت (Authenticity)

اصالت، یک بحث کوچک و مختصر نیست و با کمی جستجو می‌توانید کسانی را بیابید که بخش غالبِ زندگی تحقیقی خود را صرف مفهوم اصالت کرده‌اند. ضمن این‌که قبل از شکل‌گیری بحث‌های علمی، این بحث در ادبیات و اخلاق هم، جایگاه والایی داشته. اما هرگز به عنوان یک ویژگی با کارکرد اقتصادی مورد توجه قرار نگرفته.

من این‌جا با جنبه‌ی اخلاقی و ادبی این مفهوم کاری ندارم و صرفاً برایم مهم است که به کارکرد اقتصادی اصالت اشاره کنم.

جیمز گیلمور و جوزف پاین کتابی به اسم اصالت دارند و در اون کتاب، به شکل جالبی به جایگاه اصالت در تصمیم مصرف‌کننده اشاره‌ کرده‌اند (من صرفاً مفهوم را نقل می‌کنم و نه کلمه به کلمه‌ی حرف آن‌ها را):

  • زمانی یکی از مهم‌ترین فاکتورهای تصمیم‌گیری برای خرید و استفاده از کالا، در دسترس بودن (Availability) بود.
  • بعد از این‌که جابجایی مشتری و کالا ساده‌تر شد، فاکتورِ هزینه (Cost) مهم‌تر شد. چون مسئله‌ی در دسترس بودن تقریباً حل شده بود.
  • فاکتور بعدی که در تصمیم‌گیری مشتریان جایگاه بالایی پیدا کرد، کیفیت (Quality) بود.
  • اما امروز، اصالت حتی در حال پیشی گرفتن از کیفیت نیز هست و به یکی از مهم‌ترین فاکتورهای تصمیم‌گیری در انتخاب کالا تبدیل شده.

فکر می‌کنم همه‌ی ما هم تجربه‌هایی در ذهن داریم که اصالت را به عنوان یکی معیارهای مهم انتخاب قرار داده‌ایم. البته با همه‌ی این‌ها اگر به ما بگویند که منظورت از اصالت چیست،‌ شاید به درستی نتوانیم آن را تعریف کنیم.

اما می‌شود گفت اصالت ویژگی مشترک پیکان و بنز است و چیزی است که شاید بسیاری از برندهای خودروی چینی، حداقل امروز آن را ندارند (طبیعی است که به تدریج ممکن است آن را کسب کنند).

همان‌طور که در این مثال می‌بینید، با وجود شفاف نبودن تعریف اصالت، کمابیش می‌توانیم درباره‌ی مصداق‌های آن حرف بزنیم.

اهمیت اصالت در برندسازی شخصی

اگر کمی در دنیای دیجیتال بگردید و حرف‌ها و دیدگاه‌ها و نظرات افراد مختلف را در سایت‌ها و وبلاگ‌ها و اکانت‌های شبکه‌های اجتماعی ببینید، شاید شما هم مثل من به نتیجه برسید که اصالت در این فضای جدید هم یک دغدغه‌ی جدی است.

مسئله‌ی در دسترس بودن و هزینه‌ در فضای دیجیتال تقریباً کم‌رنگ شده و از دست رفته. همه کمابیش در دسترس یکدیگر هستند و هزینه‌ی دسترسی هم به سمت صفر میل کرده.

کیفیت هم، نمی‌تواند وجه تمایز جدی محسوب شود؛ چرا که به سادگی قابل سنجش و ارزیابی نیست.

همه عکس‌های زیبا و مجلسی دارند. همه‌ چهره‌ی گرم و صمیمی دارند. همه‌ حرف‌های فیلسوفانه می‌زنند. همه در همه‌ی بحران‌های اجتماعی، دل می‌سوزانند. همه کتاب خوب می‌خوانند و سفرهای دوست‌داشتنی می‌روند و عمیق و سیستمی فکر می‌کنند و در اوقات فراغت هم به نقد بالایی‌ها یا موعظه‌ی پایینی‌ها می‌پردازند.

در چنین شرایطی، فاکتوری که ارزش پیدا می‌کند، اصالت است.

همان چیزی که باعث می‌شود حرف بعضی‌ها به دلمان بنشیند و با حرف فرد دیگری، نتوانیم چندان ارتباط برقرار کنیم.

همان چیزی که باعث می‌شود با دیدن عکس یا خواندن کپشن یک دوست در اینستاگرام، لبخند بزنیم و با دیدن عکس یا خواندن حرف فردی دیگر، حالتِ اشمئزاز و بیزاری در چهره‌مان ظاهر شود. چنان‌که حتی کسی که در آن سوی اتاق نشسته، بی‌آن‌که صفحه‌ی موبایل ما را ببیند، می‌تواند تشخیص دهد که حس شیرینی را تجربه نمی‌کنیم.

نمی‌دانم اصالت، کلمه‌ی درستی است یا نه؛ اما در میان کلمه‌ها و مفاهیمی که من می‌شناسم، بیش از هر مفهوم دیگری می‌تواند به بیانِ ریشه‌ی این حس و حال، کمک کند.

مدل‌ها و تعریف‌های پیچیده از اصالت، فراوان هستند.

اما از بین تمام آن توضیحات و توصیف‌ها، معمولاً دو ویژگی بیش از بقیه در ذهن من تداعی می‌شود: پیوستگی و هم‌خوانی.

مولفه‌ی پیوستگی در اصالت برند

منظورم از پیوستگی این است که پیامی که در یک بستر مشخص در این لحظه از یک فرد دریافت می‌کنیم، به پیام‌هایی که پیش از این از همان فرد در همان بستر دریافت کرده‌ایم، قابل اتصال باشد.

  • آیا این عکس که امروز از این فرد در اینستاگرام می‌بینم، می‌تواند ادامه‌ی چند عکس قبلی باشد که پیش از این در اینستاگرام از او دیده‌ام؟
  • آیا این نوشته‌ای که امروز از این فرد خوانده‌ام، می‌تواند از همان فردی باشد که تا کنون، بر اساس نوشته‌های قبلی‌اش شناخته‌ام؟
  • آیا این لایکی که می‌بینم این فرد در اینستاگرام زیر مطلب یا عکس فلانی زده، می‌تواند ادامه‌ی همان تحسین و لایک‌ها و کامنت‌هایی باشد که تا کنون در زیر اسم و صفحه‌ی دیگران از او دیده‌ام؟
  • آیا این پیامی که امروز این فرد برای من ارسال کرده، می‌تواند ادامه‌ی سلسله پیام‌هایی باشد که تا کنون از او دریافت کرده‌ام؟
  • آیا این فعالیتی که امروز می‌بینم به آن مشغول است، می‌تواند ادامه‌ی فعالیت‌هایی باشد که در روزها و هفته‌های گذشته از او دیده‌ام؟
  • آیا درد امروز او، ادامه‌ی دردهای دیروز اوست؟ آیا شادی‌های امروز او، با زنجیر شادی‌های دیروز و پریروزش پیوسته است؟
  • آیا دوست داشتن و نفرت داشتن‌هایی را که تا کنون ابراز کرده، می‌توانم به هم بچسبانم و بفهمم و درک کنم؟

هر لحظه‌ای که می‌گذرد، با اطلاعات جدیدی که مستقیم یا غیرمستقیم درباره‌ی خود منتشر می‌کنیم، بازیِ پیوستگی کمی دشوارتر می‌شود.

من اگر روزی ۵۰ مطلب نوشته بودم، باید مطلب ۵۱ با آن‌ها جور درمی‌آمد. اما امروز که هزار مطلب نوشته‌ام، باید هزار و یکمی به قبلی‌ها وصل شود و این دشوارتر است.

همین‌طور برای کسی که هر روز در اینستاگرام مطلب می‌گذارد و هر روز یک سخنرانی تازه انجام می‌دهد یا هر کار دیگری که خود، آن را با برندسازی مرتبط می‌داند و اثراتش را در آن راستا، ارزیابی می‌کند.

حتماً توجه دارید که از پیوستگی حرف می‌زنم و نه یکسان بودن.

قرار نیست امسال مثل سال قبل باشیم و سال قبل‌مان مانند ده سال قبل.

اما حتی اگر قرار است تغییر کنیم، تغییر باید پیوسته باشد. آن‌قدر که زنجیره‌اش برای کسی که از بیرون ما را دقیق می‌بیند و پیگیری می‌کند، درک شود.

در صنایع فیزیکی هم همین است. BMW امروز، شباهت چندانی با نیاکان سه یا چهار دهه قبل خود ندارد. اما وقتی همه‌ی مدل‌هایش را به ترتیب می‌چینند و از کنارشان رد می‌شوید (کاری که در موزه‌ی مونیخ کرده‌اند و با جستجو در وب، خودتان هم می‌توانید انجام دهید) این زنجیره‌ی پیوستگی را به خوبی می‌بینیم.

مولفه‌ی هم‌خوانی در اصالت برند

پیوستگی، با همه‌ی چالش‌ها و دشواری‌هایش، قسمتِ سخت ماجرا نیست.

چالش اصلی، مولفه‌ی دیگر است. چیزی که فکر می‌کنم اصطلاح هم‌خوانی برایش مناسب باشد.

ما دیگر از یک کانال با هم در ارتباط نیستیم. ارتباطی چندجانبه (Multi-channel) و حتی شاید همه جانبه (Omni-channel) میان ما شکل گرفته است:

  • حرف‌هایی که در دیدار فیزیکی می‌زنیم
  • شیوه‌ای که تعطیلات خود را می‌گذرانیم (و احتمالاً خودمان آن را در شبکه‌های اجتماعی به دیگران اعلام می‌کنیم)
  • موضع‌گیری‌هایی که در دنیای فیزیکی و دیجیتال انجام می‌دهیم
  • حرف‌هایی که پشتِ سرِ یکدیگر و در غیاب یکدیگر می‌گوییم و مطرح می‌کنیم
  • منافع متعارضی که سعی می‌کنیم هم‌زمان آن‌ها را حفظ کنیم

می‌توان گفت فرق ما با واعظِ دوران حافظ که در منبر جلوه می‌کرد و در خلوت، به کار دیگر مشغول می‌شد این است که همه‌ی زندگی‌مان روی منبر و پیش چشم دیگران است.

شاید بتوانیم کانال‌های ارتباطی و بسترهای ابراز پیام را کمی کنترل کنیم، اما کنترل کامل آن‌ها واقعاً دور از تصور است.

در گذشته میان سیاستمداران Ghostwriting بسیار رایج بود. کسانی را داشتند که برایشان متن سخنرانی می‌نوشتند و گاه، در تمام عمر سیاسی‌شان، مشخص نمی‌شد که چنین نویسندگانی در کار بوده‌اند.

اما امروز وقتی وسط کوچه و خیابان، مردم یقه‌ی یک سیاستمدار یا شخصیت اجتماعی را می‌گیرند و چند جمله از حرف‌هایش را ضبط و نشر می‌کنند، باید این سبک حرف زدن با آن حرف‌ها جور در بیاید (و البته با عملی که از فرد می‌بینیم و می‌شنویم).

اما فارغ از دنیای سیاستمداران، بسیاری از افرادی که امروز در فضای کسب و کار فعالیت می‌کنند یا در شبکه‌های اجتماعی و وب و بلاگ، فعال هستند؛ روی چیزی به اسم برند شخصی حساب بازکرده‌اند.

لازم نیست این را مستقیم بگویند. اما می‌فهمید که برای آن تلاش می‌کنند و می‌شود حدس زد که امید دارند برند شخصی به بخشی از دارایی‌هایشان تبدیل شود و مرغی باشد که در آینده، برایشان تخم طلا بگذارد و بتوانند از حاصل برندسازی خود، بهره‌مند شوند.

تمام حرفم این است که برندسازی شخصی، هر روز از گذشته دشوارتر می‌شود و فقط برای کسانی ساده‌تر خواهد بود که تا حد امکان، در مسیر اصالت گام بردارند.

ممکن است کسی بگوید من می‌خواهم برند خودم را در یک زمینه‌ی تخصصی جا بیندازم و تقویت کنم و در چنین شرایطی، جنبه‌های شخصی زندگی من یا مثلاً شیوه‌ی استوری گذاشتنم در اینستاگرام، چه تأثیری بر آن برند تخصصی خواهد داشت؟

چنین حرفی شاید روی کاغذ درست باشد. اما همه می‌دانیم که ذهن انسان در عمل، این تفکیک را به شکل مطلق و مکانیکی انجام نمی‌دهد و در نهایت، معمولاً یک تصویر کلان از فرد می‌سازد.

قضاوت شهودی، سهم مهمی در قضاوت‌ها و ارزیابی‌های ما دارد و بخش مهمی از شهود، وصل کردن ویژگی‌های متنوع و غیرمرتبط فرد به یکدیگر و استنباط یک قضاوت کلی بر اساس آن‌هاست.

اصالت یک انتخاب لحظه‌ای نیست؛ بلکه یک مسیر است.

ما با هر رفتار و تصمیم خود، با هر حرف‌مان، با هر نوشته و پست‌مان در شبکه‌های اجتماعی، با هر لایک یا کامنت، با هر عکس و مصاحبه‌ای که منتشر می‌کنیم، با هر موضعی که می‌گیریم (یا نمی‌گیریم)، یک گام در جاده‌ی اصالت به جلو یا عقب برمی‌داریم.

حرف کلی من این است که اصالت، مسیری ساده و جاده‌ی هموار نیست. اگر حوصله‌ و توان و انرژی طی کردن آن را نداریم یا دستاورد حرکت در این مسیر را چندان ارزشمند نمی‌دانیم، بهتر است در بلندمدت روی برند شخصی به عنوان سرمایه‌ای در سبد سرمایه‌های خود، حسابی باز نکنیم.

هم‌چنین ناهمواری‌ها و موانع این مسیر آن‌قدر زیاد است که نمی‌توان چندان به حفظ و نگهداریِ منِ ساختگی (Fabricated-self) دل‌خوش کرد. ساده‌ترین روش برای طی کردن مسیر اصالت، پر کردن شکاف میان من ظاهری و من واقعی است.

پی نوشت: لابد یادتان هم هست که در متمم، یکی از بحث‌های #دعوت به گفتگو مربوط به اصالت بود و در آن‌جا نکات متنوع و ارزشمندی توسط دوستان‌مان مطرح شده است: نکته‌ای درباره اصالت

#برندسازی شخصی

[otw_shortcode_button href="https://motamem.org/%D9%81%D8%A7%DB%8C%D9%84%E2%80%8C%D9%87%D8%A7%DB%8C-%D8%B5%D9%88%D8%AA%DB%8C-%D8%A2%D9%85%D9%88%D8%B2%D8%B4-%D9%85%D8%B0%D8%A7%DA%A9%D8%B1%D9%87/" size="medium" icon_position="left" shape="radius"]فایلهای صوتی مذاکره[/otw_shortcode_button] [otw_shortcode_button href="https://motamem.org/%D9%85%D8%B9%D8%B1%D9%81%DB%8C-%DB%8C%D8%A7%D8%AF%DA%AF%DB%8C%D8%B1%DB%8C-%D8%B2%D8%A8%D8%A7%D9%86-%D8%A7%D9%86%DA%AF%D9%84%DB%8C%D8%B3%DB%8C/" size="medium" icon_position="left" shape="radius"]آموزش زبان انگلیسی[/otw_shortcode_button] [otw_shortcode_button href="https://motamem.org/%D8%AF%D8%B1%D8%B3-%D9%87%D8%A7%DB%8C-%D9%85%D8%B1%D8%A8%D9%88%D8%B7-%D8%A8%D9%87-%D8%A7%D8%B1%D8%AA%D8%A8%D8%A7%D8%B7%D8%A7%D8%AA-%D9%88-%D9%85%D8%B0%D8%A7%DA%A9%D8%B1%D9%87/" size="medium" icon_position="left" shape="radius"]آموزش ارتباطات و مذاکره[/otw_shortcode_button] [otw_shortcode_button href="https://motamem.org/%D8%AF%D8%B1%D8%B3-%D9%87%D8%A7%DB%8C-%D9%85%D8%B1%D8%A8%D9%88%D8%B7-%D8%AE%D9%88%D8%AF%D8%B4%D9%86%D8%A7%D8%B3%DB%8C/" size="medium" icon_position="left" shape="radius"]خودشناسی[/otw_shortcode_button] [otw_shortcode_button href="https://motamem.org/%D8%AF%D9%88%D8%B1%D9%87-mba-%D8%A2%D9%86%D9%84%D8%A7%DB%8C%D9%86-%D8%B1%D8%B4%D8%AA%D9%87-mba-%D9%85%D8%AF%DB%8C%D8%B1%DB%8C%D8%AA/" size="medium" icon_position="left" shape="radius"]آموزش مدیریت کسب و کار (MBA)[/otw_shortcode_button] [otw_shortcode_button href="https://motamem.org/%D8%AF%D8%B1%D8%B3-%D9%87%D8%A7%DB%8C-%D9%85%D8%B1%D8%AA%D8%A8%D8%B7-%D8%A8%D8%A7-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A2%D9%81%D8%B1%DB%8C%D9%86%DB%8C/" size="medium" icon_position="left" shape="radius"]کارآفرینی[/otw_shortcode_button] [otw_shortcode_button href="https://motamem.org/%D8%AF%D8%B1%D8%B3-%D9%87%D8%A7%DB%8C-%D9%85%D8%B1%D8%A8%D9%88%D8%B7-%D8%A8%D9%87-%DA%A9%D8%B3%D8%A8-%D9%88-%DA%A9%D8%A7%D8%B1-%D8%AF%DB%8C%D8%AC%DB%8C%D8%AA%D8%A7%D9%84/" size="medium" icon_position="left" shape="radius"]کسب و کار دیجیتال[/otw_shortcode_button]

The post درباره‌ی اصالت و برندسازی شخصی appeared first on روزنوشته های محمدرضا شعبانعلی.

انتظارها مشخص است؛ اما انتخاب با شماست

$
0
0

چند سال پیش مطلبی از ست گادین خواندم که با وجود سادگی، برای من بسیار جذاب و تأثیرگذار بود.

نکته‌ای که در حوزه‌های متنوعی – از مدیریت #برند شخصی تا طراحی محصول جدید – مصداق پیدا می‌کند و حداقل در ذهن من، با آن‌چه تحت عنوان اصالت مطرح کردم نیز در ارتباط است.

حرف ست گادین (نقل به مضمون) این است:

در هر شرایط و وضعیتی، انتظارها کمابیش مشخص است.

انتظار مردم از موبایل (به عنوان یک محصول) مشخص است؛

انتظار مشتری از شیوه‌ی برخورد یک منشی در دفتر پزشک مشخص است؛

انتظار مخاطب از شما تا حد زیادی مشخص است؛

انتظار مهمانی که وارد مهمانی شما می‌شود مشخص است؛

و شما در برابر انتظارهای از پیش تعیین شده، سه گزینه بیشتر ندارید:

  • می‌توانید بکوشید مطابق انتظار موجود رفتار کنید.
  • می‌توانید بکوشید انتظار موجود را تغییر دهید.
  • می‌توانید به‌کلی بر ضد انتظار موجود رفتار کنید و اصلاً به انتظار مخاطب توجه نداشته باشید.

دشواری این سه‌ گزینه به یک اندازه نیست؛

دستاوردهایشان هم متفاوت است؛

واضح است که احتمال موفقیت‌شان هم به یک میزان نیست.

اما اگر بتوانیم دائماً این سه گزینه را پیش رو داشته باشیم و بسته به شرایط، گزینه‌ی مناسب را از میان‌شان انتخاب کنیم، احتمالاً به تدریج خواهیم توانست به عنوان یک فرد، محصول یا کسب و کار، به جایگاه ویژه‌ و متمایزِ مد نظر خود دست پیدا کنیم.

[otw_shortcode_button href="https://motamem.org/%D9%81%D8%A7%DB%8C%D9%84%E2%80%8C%D9%87%D8%A7%DB%8C-%D8%B5%D9%88%D8%AA%DB%8C-%D8%A2%D9%85%D9%88%D8%B2%D8%B4-%D9%85%D8%B0%D8%A7%DA%A9%D8%B1%D9%87/" size="medium" icon_position="left" shape="radius"]فایلهای صوتی مذاکره[/otw_shortcode_button] [otw_shortcode_button href="https://motamem.org/%D9%85%D8%B9%D8%B1%D9%81%DB%8C-%DB%8C%D8%A7%D8%AF%DA%AF%DB%8C%D8%B1%DB%8C-%D8%B2%D8%A8%D8%A7%D9%86-%D8%A7%D9%86%DA%AF%D9%84%DB%8C%D8%B3%DB%8C/" size="medium" icon_position="left" shape="radius"]آموزش زبان انگلیسی[/otw_shortcode_button] [otw_shortcode_button href="https://motamem.org/%D8%AF%D8%B1%D8%B3-%D9%87%D8%A7%DB%8C-%D9%85%D8%B1%D8%A8%D9%88%D8%B7-%D8%A8%D9%87-%D8%A7%D8%B1%D8%AA%D8%A8%D8%A7%D8%B7%D8%A7%D8%AA-%D9%88-%D9%85%D8%B0%D8%A7%DA%A9%D8%B1%D9%87/" size="medium" icon_position="left" shape="radius"]آموزش ارتباطات و مذاکره[/otw_shortcode_button] [otw_shortcode_button href="https://motamem.org/%D8%AF%D8%B1%D8%B3-%D9%87%D8%A7%DB%8C-%D9%85%D8%B1%D8%A8%D9%88%D8%B7-%D8%AE%D9%88%D8%AF%D8%B4%D9%86%D8%A7%D8%B3%DB%8C/" size="medium" icon_position="left" shape="radius"]خودشناسی[/otw_shortcode_button] [otw_shortcode_button href="https://motamem.org/%D8%AF%D9%88%D8%B1%D9%87-mba-%D8%A2%D9%86%D9%84%D8%A7%DB%8C%D9%86-%D8%B1%D8%B4%D8%AA%D9%87-mba-%D9%85%D8%AF%DB%8C%D8%B1%DB%8C%D8%AA/" size="medium" icon_position="left" shape="radius"]آموزش مدیریت کسب و کار (MBA)[/otw_shortcode_button] [otw_shortcode_button href="https://motamem.org/%D8%AF%D8%B1%D8%B3-%D9%87%D8%A7%DB%8C-%D9%85%D8%B1%D8%AA%D8%A8%D8%B7-%D8%A8%D8%A7-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A2%D9%81%D8%B1%DB%8C%D9%86%DB%8C/" size="medium" icon_position="left" shape="radius"]کارآفرینی[/otw_shortcode_button] [otw_shortcode_button href="https://motamem.org/%D8%AF%D8%B1%D8%B3-%D9%87%D8%A7%DB%8C-%D9%85%D8%B1%D8%A8%D9%88%D8%B7-%D8%A8%D9%87-%DA%A9%D8%B3%D8%A8-%D9%88-%DA%A9%D8%A7%D8%B1-%D8%AF%DB%8C%D8%AC%DB%8C%D8%AA%D8%A7%D9%84/" size="medium" icon_position="left" shape="radius"]کسب و کار دیجیتال[/otw_shortcode_button]

The post انتظارها مشخص است؛ اما انتخاب با شماست appeared first on روزنوشته های محمدرضا شعبانعلی.

درباره‌ی ارزش ریال در برابر دلار

$
0
0

مطلب کوتاهی که در این‌جا می‌نویسم، به نظر خودم، بیان ساده‌ای از مفهوم ارزش پول ملی است.

در بیانی که انتخاب کرده‌ام، ساده‌سازی‌های فراوانی وجود دارد. اما شاید باعث شود یک پله از وضعیت امروز کشور عقب‌تر برویم و ماجرا را در بستر زمان ببینیم.

بحث‌هایی مانند پایه پولی و نقدینگی و تنش‌های سیاسی و همه‌ی حرف‌هایی که اقتصاددان‌ها مطرح می‌کنند، قطعاً قابل اعتنا هستند. اما فکر می‌کنم بد نیست یک لایه پایین‌تر برویم و کمی مسئله را جدی‌تر ببینیم.

بنابراین، آن‌چه در اینجا می‌نویسم، همه‌ی ماجرای کاهش ارزش پول ملی نیست. بلکه بخشی است که کمتر به آن توجه می‌شود (اگر دیگران درباره‌ی نقدینگی و پایه‌ی پولی و سرمایه‌ی سرگردان و فساد اقتصادی و امثال این نگفته بودند، لازم بود طولانی‌تر بنویسم. اما خوشبختانه آن روضه‌ها را روضه‌خوان‌های دیگر خوانده‌اند).

در اقتصاد، مرزهای جغرافیایی هنوز معنای خود را از دست نداده‌اند

یکی از مفروضاتی که ما معمولاً آن را به اشتباه و به صورت افراطی به همه‌ی حوزه‌های قابل تصور تعمیم می‌دهیم، Connectedness و به‌هم‌پیوستگی است.

البته من مخالف این مفهوم نیستم و اتفاقاً زیر عنوان #کانکتوگرافی درباره‌ی آن زیاد حرف زده‌ام. اما نباید فکر کنیم پیوستگی در همه‌ی حوزه‌ها و جنبه‌های زندگی انسان‌ها به یک اندازه حاکم شده است.

بی‌تردید فناوری اطلاعات کمک کرده که ما بیش از هر زمان دیگری در گذشته، در تبادل اطلاعات و اخبار به یکدیگر متصل شویم.

هم‌چنین صنعت حمل و نقل باعث شده که اتصال جغرافیایی همه‌ی حیوان‌های روی زمین بسیار نزدیک‌تر و جدی‌تر از گذشته باشد.

اما آیا در زمینه‌ی بازارهای پولی و مالی هم می‌توان چنین ادعایی را به سادگی مطرح کرد؟

واقعیت این است که جهانی‌سازی در زمینه‌ی اقتصاد، جوّ حاکم در دهه‌ی نود میلادی و سال‌های نخست هزاره‌ی جدید بود. بعد از رکود جهانی ۲۰۰۷ و ۲۰۰۸ که یک دومینوی سقوط در بخش‌های مهمی از اقتصاد جهان ایجاد کرد، دوباره جریان محافظه‌کاری اقتصادی فرصتی برای عرض اندام پیدا کرده است.

برگزیت، چالش‌های یونان،‌ تلاش کشورها برای این‌که تا حد امکان از IMF (صندوق بین‌المللی پول)‌ وام نگیرند (وضعیت این روزهای اردوغان)، تلاش کشورها برای استفاده از ارزهای متنوع در تعاملات و تنوع بخشیدن به پرتفوی ارزی‌شان و استفاده‌ی بیشتر از پول ملی، پروتکشنیزم صریح کسانی مانند ترامپ، تلاش نهادهای مالی و کسب و کارهای بزرگ برای جلوگیری از رشد سریع پول‌های رمزنگاری شده و ده‌ها نمونه رفتار دیگر، نشان می‌دهد که دولت‌ها بر خلاف دو دهه قبل که سرمست از پیوستگی روزافزون بودند، دنبال ساختن برخی مرزها برای مدیریت و پایش بهتر اقتصاد خود نیز هستند (البته این مرزها، بیشتر دیواره‌های متخلل هستند تا دیوارهای نفوذناپذیر و باید هم چنین باشند).

تصویب قوانینی مانند GDPR هم نمونه‌ی دیگری است که نشان می‌دهد دولت‌ها دنبال یافتن نقطه‌ی بهینه‌ در طیفِ پیوستگی و ناپیوستگی هستند و امید دارند با این نوع تلاش‌ها، اقتصاد خود را تا حدی از موج‌های رکود اقتصادهای دیگر حفظ کنند.

مشابه چنین تحلیلی را در بسیاری از رسانه‌های اقتصادی هم می‌توانید بیابید. به این معنا که اقتصادهای ملی باید هم‌زمان با این‌که جایگاه خود را در ارتباط با سایر اقتصادهای ملی مشخص می‌کنند، هویت و داشته‌های خود را نیز توسعه دهند و ارزش مستقل هم عرضه کنند و بیافرینند.

با پول ملی یک کشور، چه چیزهایی می‌توان خرید؟

می‌توانید تحلیل بالا را تا حدی بپذیرید و می‌توانید آن را نپذیرید. اما در هر دو حالت، ادامه‌ی متن را به صورت مستقل می‌توانید بخوانید:

کشوری به نام آلفا وجود دارد که درمانی برای سرطان کشف کرده و تنها کشوری است که دانش این دارو را در اختیار دارد.

فرض کنیم واحد پول این کشور بتا باشد.

اگر کشور آلفا اعلام کند که من فقط در ازاء دریافت بتا حاضرم داروی خود را به کشور شما صادر کنم و دلار و درهم و ریال و یورو هم قبول ندارم، چه خواهد شد؟

مردم سراسر جهان، خود را به در و دیوار می‌زنند تا ارز و دارایی خود را بدهند و پولِ بتا بگیرند. چون این بتا است که با آن می‌توان داروی سرطان خرید.

وقتی کشوری محصولی را عرضه می‌کند که در هیچ کشور دیگری همتا ندارد، می‌تواند بگوید: من فقط با پول خودم معامله می‌کنم و اگر محصول من را می‌خواهید، باید ارز ملی من را پرداخت کنید.

چنین کشوری با ارزش آفرینی منحصر به فرد می‌تواند ارزش پول خود را بالا ببرد.

به عنوان یک تجربه ذهنی، فرض کنید همین امروز اعلام کردند که دیگر هیچ ارزی را با ارز دیگر نمی‌توان معامله کرد.

اگر ریال دست شما مانده باشد چه می‌توانید بخرید و طرف معامله‌ی شما چه کسی یا کسانی خواهند بود؟

کسی که امروز مثلاً در هامبورگ آلمان یا نیویورک آمریکا ریال دارد، باید در صف خودروسازان کشور ما بخوابد و خودرویی را که نمی‌داند چیست برای تاریخی که نمی‌داند چیست با قیمتی که نمی‌داند چه خواهد بود، پیش خرید کند.

یا این‌که سایر محصولات و خدمات ما را – که خودمان می‌دانیم سطح کیفی آن‌ها چیست – خریداری کند.

کسی که دلار دارد چه می‌تواند بخرد؟ کسی که یورو دارد چطور؟ به فرانک سوییس و ین ژاپن هم فکر کنید.

البته من در این‌جا دو فرض ساده‌کننده به‌کار بردم:

نخست این‌که به نظر نمی‌رسد هرگز معامله‌ی ارز میان کشورها ممنوع شود (البته چیزی به نام friction یا اصطکاک در معاملات وجود دارد).

نکته‌ی دوم این‌که به ندرت می‌توانیم محصولاتی را بیابیم که صرفاً توسط یک کشور عرضه شوند.

اما به هر حال، معمولاً هر محصولی توسط کشورهای محدودی عرضه می‌شود.

ضمن این‌که با محدود شدن معاملات با یک کشور، بیشتر به شرایطِ مفروضی که مطرح کردم نزدیک می‌شویم.

ارزش ریال به چیست؟ (در شرایطی که با هر کشور فقط با ارز خودش بشود معامله کرد)

به این‌که می‌توان با آن نفت خرید (البته اگر از فرصت خریدن پراید و پرشیا که با در دست داشتن ریال فراهم می‌شود صرف‌نظر کنید).

چرا ریال می‌تواند به سادگی بی‌ارزش شود؟ چون به سادگی کشورهای دیگر می‌توانند عرضه‌ی نفت خود را جایگزین کنند (علت عصبانیت ما از روسیه و عربستان هم همین است).

هزار مکانیزم و ابزار و شاخص در این میانه در کار هستند و ماجرای اقتصاد، یک سیستم بسیار پیچیده با صدها شاخص است که در هم تنیده‌اند و بر روی هم تأثیر می‌گذارند.

اما آخر ماجرا این است: اگر در مثال فرضی من، کشور آلفا همه‌ی پول بتای خود را از سراسر جهان جمع کند، برای به دست آوردن بتا دعوا و جنگ خواهد شد. چون بتا یعنی فرصت خرید محصولی که با هیچ پول دیگری در دسترس نیست.

اما اگر ما همه‌ی ریال خود را از سراسر جهان جمع کنیم (در شرایطی که با هر کشوری فقط می‌توان با ارز خودش معامله کرد) دنیا چه چیزی را از دست خواهد داد؟ صادقانه بگوییم تقریباً هیچ.

حرف من درباره‌ی وضعیت فعلی این است:

در کوتاه مدت (چند ماه) یا میان‌مدت (چند سال) هر اتفاقی خواهد افتاد و بازیگری این بازی هم، بیش از همه در اختیار سیاستمداران است.

اما در افق بلندمدت، مستقل از این‌که حاکمیت این خاک در اختیار کیست، پول ملی ایران وقتی ارزش پیدا می‌کند که ایرانی محصول و محصولاتی عرضه کند که به واسطه‌ی آن چیزی متمایز به جهان افزوده شود (امروز ما اگر همه بمیریم، باز هم ارزش محصولات کشور کمتر نمی‌شود که بیشتر هم خواهد شد. چون هم نفت را راحت‌تر می‌برند و هم خودمان می‌توانیم به فسیل تبدیل شویم و نفت آیندگان را تأمین کنیم. در واقع ارزش اقتصادی امروز در ایران، توسط فسیل‌های زیر زمین تأمین می‌شود و نه زندگان روی زمین).

منطقی است هر کدام در هر جای این کشور هستیم به این فکر کنیم که چه می‌توانیم بکنیم و چه عرضه کنیم که با نبودن‌مان چیزی از این دنیا کم شود.

این نگرش امروز و فردا باعث ارزان شدن دلار و افزایش ارزش ریال نخواهد شد.

اما می‌تواند باعث شود که نسل بعد ما، زندگی بهتری را تجربه کنند.

اگر اهل رفتن و مهاجرت هستیم که صورت مسئله پاک شده است و مسئله‌های دیگری روی میز ماست.

اما اگر قرار به ماندن داریم، باید بپذیریم که: ارزش ارزِ مردمی که با حذف شدن محصولاتشان از اقتصاد جهان، چیز چندانی از دست نمی‌رود، صفر است.

به همین سادگی.

حرف زدن از سیاست و نق زدن به سیاستمداران ساده است؛ زبان می‌خواهد که ما و بسیاری حیوانات دیگر داریم.

اما اگر اهل عمل هستیم،‌ به این سوال فکر کنیم: سهم من از ارزشی که در جهان ایجاد می‌شود چیست و چگونه می‌توانم سهم خودم و به تبع آن سهم اقتصاد کشورم را افزایش دهم؟

پی نوشت یک: متن را دوباره نخواندم و بازخوانی نکردم. بنابراین اگر پیوستگی و منطق آن ضعیف است ببخشید. اما حرفم ساده است و درک پیام متن، دشوار نیست.

پی نوشت دو: اگر از شما پرسیدند که ارزش پول کشور X چقدر است، یک راه خوب این است که بپرسید: اگر آن کشور از روی نقشه‌ی جهان حذف شود، دنیا دلش برای چه چیزهایی تنگ خواهد شد؟ نقطه‌ی شروع حلِ معادلات اقتصادی، این جمله است. بقیه‌ی پارامترها فقط این جواب اولیه را کمی تعدیل می‌کنند.

پی نوشت سه: چند ساعت بعد از نوشتن متن بالا، با خودم فکر کردم که شاید برخی از خوانندگان بلافاصله به سراغ نمونه‌ای مثل عربستان سعودی بروند و بگویند پس ماجرای ارزش پول عربستان چیست (امارات را به عربستان نمی‌چسبانم؛ چون امارات واقعاً یک اقتصاد ساخته است).

عربستان را می‌توان مصداق یک اقتصادِ توزیعی (در مقابل اقتصاد تولیدی) دانست. در عربستان، نفت فروخته می‌شود و پول آن بسته به قدرت و موقعیت افراد و اقوام، میان شهروندان توزیع می‌شود. اگر هم کار مولدی با پول انجام می‌شود، سرمایه‌گذاری در صنایع مولد و اقتصاد کشورهای دیگر است. فقط کافی است در نظر بگیرید که یکی از بزرگترین صنایع غیرنفتی عربستان، حج است که کلاً در حد ۲ میلیارد دلار یا چیزی شبیه این درآمد ایجاد می‌کند که نسبت به کل فروش نفتی عربستان، تقریباً صفر است (این عدد را با حجم فروش خودروسازان ما مقایسه کنید تا کوچک بودنش را بهتر درک کنید).

تعداد شهروندان این کشور هم، تقریباً با جمعیت ایران در سال ۱۳۳۵ هجری شمسی برابری می‌کند.

ما در کشورمان، از اقتصاد توزیعی فاصله گرفته‌ایم و بسیاری از المان‌های یک اقتصاد تولیدمحور را داریم. این در حالی است که ظاهراً در مدیریتِ اثربخش و بدون فساد چنین سیستم گسترده‌ای توانایی نداشته‌ایم. هنوز هم، ذهنیت توزیعی در بسیاری از مدیران ما وجود دارد. از کوپن تا یارانه و الان هم سبد حمایتی. در واقع در عین این‌که ذهن مدیران ارشد ما، بیشتر در حد همان توزیع درآمد است (سفره‌ای پهن است و همه بخوریم؛ البته برخی خیلی بیشتر)، از نظر ساختار صنعت و اقتصاد، همه جور نهاد ایجاد کرده‌ایم (از تولید فولاد و خودرو یا قطعه‌سازی و تولید مصالح ساختمانی و صنایع الکترونیک و لوازم خانگی و انواع موسسات مالی و اعتباری که خیلی از آن‌ها را حتی برای کسی بیرون از کشور نمی‌توانیم توضیح بدهیم. کافی است سعی کنید به یک انگلیسی زبان بگویید قرض الحسنه یعنی چه).

در اقتصاد توزیعی، مدیریت ارزش ارز خیلی ساده است.

من اگر همین الان یک میلیون دلار در گاوصندوق خانه‌ام داشته باشم؛ می‌توانم در گاو صندوق را قفل کنم و واحد پولِ شعبان را اعلام کنم و ۱۰۰۰ اسکناس ِ یک شعبانی عرضه کنم. به هر کس هم بگویم هر اسکناس، یعنی مالکیت یک هزارم این صندوق.

در این حالت به ترامپ هم می‌خندم که هر شعبان معادل ۱۰۰۰ دلار است.

این نوع ارزسازی‌ها، در واقع Couple کردن است. ارز‌های کاپِل شده واقعی نیستند. چون اقتصادی پشت‌شان نیست. به خاطر همین است که نرخ ریال سعودی در برابر دلار تقریباً همیشه عددی ثابت است و بیشتر در حد رقم چهارم اعشار تغییر می‌کند و اگر هم لازم باشد، با فروش نفت و پر کردن گاو صندوق جبران می‌شود.

ما خودمان انتخاب کردیم (با لحنِ دکتر ظریف بخوانید!) که مدام خودمان را تکثیر کنیم. جمعیت‌مان را زیاد کنیم. صنعت‌سازی کنیم. اقتصاد بسازیم و با سیستمی بزرگ مواجه شویم که دیگر خودمان هم آن را به درستی درک نمی‌کنیم.

طبیعی است من هم مثل خیلی از شما، معتقدم اقتصاد توزیعی در بلندمدت معنا ندارد و پایدار و Sustainable نیست. خوشحالم که ما به تدریج در این مسیر حرکت کردیم. اما این را هم باید به خاطر داشته باشیم که مغزی که بیش از تقسیم و جیره‌بندی نمی‌فهمد، وقتی وارد دنیای ارزش‌آفرین‌ها می‌شود، هنگ می‌کند. به همین سادگی.

[otw_shortcode_button href="https://motamem.org/%D9%81%D8%A7%DB%8C%D9%84%E2%80%8C%D9%87%D8%A7%DB%8C-%D8%B5%D9%88%D8%AA%DB%8C-%D8%A2%D9%85%D9%88%D8%B2%D8%B4-%D9%85%D8%B0%D8%A7%DA%A9%D8%B1%D9%87/" size="medium" icon_position="left" shape="radius"]فایلهای صوتی مذاکره[/otw_shortcode_button] [otw_shortcode_button href="https://motamem.org/%D9%85%D8%B9%D8%B1%D9%81%DB%8C-%DB%8C%D8%A7%D8%AF%DA%AF%DB%8C%D8%B1%DB%8C-%D8%B2%D8%A8%D8%A7%D9%86-%D8%A7%D9%86%DA%AF%D9%84%DB%8C%D8%B3%DB%8C/" size="medium" icon_position="left" shape="radius"]آموزش زبان انگلیسی[/otw_shortcode_button] [otw_shortcode_button href="https://motamem.org/%D8%AF%D8%B1%D8%B3-%D9%87%D8%A7%DB%8C-%D9%85%D8%B1%D8%A8%D9%88%D8%B7-%D8%A8%D9%87-%D8%A7%D8%B1%D8%AA%D8%A8%D8%A7%D8%B7%D8%A7%D8%AA-%D9%88-%D9%85%D8%B0%D8%A7%DA%A9%D8%B1%D9%87/" size="medium" icon_position="left" shape="radius"]آموزش ارتباطات و مذاکره[/otw_shortcode_button] [otw_shortcode_button href="https://motamem.org/%D8%AF%D8%B1%D8%B3-%D9%87%D8%A7%DB%8C-%D9%85%D8%B1%D8%A8%D9%88%D8%B7-%D8%AE%D9%88%D8%AF%D8%B4%D9%86%D8%A7%D8%B3%DB%8C/" size="medium" icon_position="left" shape="radius"]خودشناسی[/otw_shortcode_button] [otw_shortcode_button href="https://motamem.org/%D8%AF%D9%88%D8%B1%D9%87-mba-%D8%A2%D9%86%D9%84%D8%A7%DB%8C%D9%86-%D8%B1%D8%B4%D8%AA%D9%87-mba-%D9%85%D8%AF%DB%8C%D8%B1%DB%8C%D8%AA/" size="medium" icon_position="left" shape="radius"]آموزش مدیریت کسب و کار (MBA)[/otw_shortcode_button] [otw_shortcode_button href="https://motamem.org/%D8%AF%D8%B1%D8%B3-%D9%87%D8%A7%DB%8C-%D9%85%D8%B1%D8%AA%D8%A8%D8%B7-%D8%A8%D8%A7-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A2%D9%81%D8%B1%DB%8C%D9%86%DB%8C/" size="medium" icon_position="left" shape="radius"]کارآفرینی[/otw_shortcode_button] [otw_shortcode_button href="https://motamem.org/%D8%AF%D8%B1%D8%B3-%D9%87%D8%A7%DB%8C-%D9%85%D8%B1%D8%A8%D9%88%D8%B7-%D8%A8%D9%87-%DA%A9%D8%B3%D8%A8-%D9%88-%DA%A9%D8%A7%D8%B1-%D8%AF%DB%8C%D8%AC%DB%8C%D8%AA%D8%A7%D9%84/" size="medium" icon_position="left" shape="radius"]کسب و کار دیجیتال[/otw_shortcode_button]

The post درباره‌ی ارزش ریال در برابر دلار appeared first on روزنوشته های محمدرضا شعبانعلی.

لحظه نگار –زنگ تفریح میان نوشته‌ی دیگر

$
0
0

مهم‌ترین انگیزه از گذاشتن این عکس – همان‌طور که معمولاً اشاره می‌کنم – فاصله انداختن میان نوشته‌هایی است که چندان روان یا دوست‌داشتنی نیستند یا طعم‌شان شیرین نیست. خصوصاً این‌که دو سه مطلبی هم که قصد دارم در روزهای آتی بنویسم، باز خشک و جدی هستند و لازم بود در میانه‌ی آن‌ها، فاصله‌ای ایجاد شود.

ما این کار را در متمم، با انتشار عکس گرگ و جغد و روباه و گاو تحت عنوان زنگ تفریح انجام می‌دهیم. اما وقتی خودم هستم دیگر به سگ و گاو نیازی نیست و همین نوع عکس‌ها همان نوع کارکردها را دارند.

دومین انگیزه هم، اشاره‌ی جواد در یکی از کامنت‌ها بود که عکس بگذار و چون جواد به ندرت خواسته‌ای را مطرح می‌کند، وقتی حرفی می‌زند نمی‌شود انجام نداد.

سوم هم این‌که خواستم در کنار کتابخانه‌ی جدیدم عکسی داشته باشم تا آخرین تصویری که از من در ذهن‌تان دارید، با آن کتابخانه‌های قبلی نباشد (مردم معمولاً مراقبند با لباس‌های قبلی‌شان عکس تکراری نداشته‌ باشند؛ من این بیماری را با کتاب و کتابخانه‌ام دارم).

[otw_shortcode_button href="https://motamem.org/%D9%81%D8%A7%DB%8C%D9%84%E2%80%8C%D9%87%D8%A7%DB%8C-%D8%B5%D9%88%D8%AA%DB%8C-%D8%A2%D9%85%D9%88%D8%B2%D8%B4-%D9%85%D8%B0%D8%A7%DA%A9%D8%B1%D9%87/" size="medium" icon_position="left" shape="radius"]فایلهای صوتی مذاکره[/otw_shortcode_button] [otw_shortcode_button href="https://motamem.org/%D9%85%D8%B9%D8%B1%D9%81%DB%8C-%DB%8C%D8%A7%D8%AF%DA%AF%DB%8C%D8%B1%DB%8C-%D8%B2%D8%A8%D8%A7%D9%86-%D8%A7%D9%86%DA%AF%D9%84%DB%8C%D8%B3%DB%8C/" size="medium" icon_position="left" shape="radius"]آموزش زبان انگلیسی[/otw_shortcode_button] [otw_shortcode_button href="https://motamem.org/%D8%AF%D8%B1%D8%B3-%D9%87%D8%A7%DB%8C-%D9%85%D8%B1%D8%A8%D9%88%D8%B7-%D8%A8%D9%87-%D8%A7%D8%B1%D8%AA%D8%A8%D8%A7%D8%B7%D8%A7%D8%AA-%D9%88-%D9%85%D8%B0%D8%A7%DA%A9%D8%B1%D9%87/" size="medium" icon_position="left" shape="radius"]آموزش ارتباطات و مذاکره[/otw_shortcode_button] [otw_shortcode_button href="https://motamem.org/%D8%AF%D8%B1%D8%B3-%D9%87%D8%A7%DB%8C-%D9%85%D8%B1%D8%A8%D9%88%D8%B7-%D8%AE%D9%88%D8%AF%D8%B4%D9%86%D8%A7%D8%B3%DB%8C/" size="medium" icon_position="left" shape="radius"]خودشناسی[/otw_shortcode_button] [otw_shortcode_button href="https://motamem.org/%D8%AF%D9%88%D8%B1%D9%87-mba-%D8%A2%D9%86%D9%84%D8%A7%DB%8C%D9%86-%D8%B1%D8%B4%D8%AA%D9%87-mba-%D9%85%D8%AF%DB%8C%D8%B1%DB%8C%D8%AA/" size="medium" icon_position="left" shape="radius"]آموزش مدیریت کسب و کار (MBA)[/otw_shortcode_button] [otw_shortcode_button href="https://motamem.org/%D8%AF%D8%B1%D8%B3-%D9%87%D8%A7%DB%8C-%D9%85%D8%B1%D8%AA%D8%A8%D8%B7-%D8%A8%D8%A7-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A2%D9%81%D8%B1%DB%8C%D9%86%DB%8C/" size="medium" icon_position="left" shape="radius"]کارآفرینی[/otw_shortcode_button] [otw_shortcode_button href="https://motamem.org/%D8%AF%D8%B1%D8%B3-%D9%87%D8%A7%DB%8C-%D9%85%D8%B1%D8%A8%D9%88%D8%B7-%D8%A8%D9%87-%DA%A9%D8%B3%D8%A8-%D9%88-%DA%A9%D8%A7%D8%B1-%D8%AF%DB%8C%D8%AC%DB%8C%D8%AA%D8%A7%D9%84/" size="medium" icon_position="left" shape="radius"]کسب و کار دیجیتال[/otw_shortcode_button]

The post لحظه نگار – زنگ تفریح میان نوشته‌ی دیگر appeared first on روزنوشته های محمدرضا شعبانعلی.

درباره اصالت، شهرت، پول و ارز (در حال تکمیل)

$
0
0

این مطلب ناقص است و به تدریج تکمیل می‌شود.

پیش نوشت: این مطلب را می‌توان در دسته‌بندیِ گفتگو با دوستان قرار داد. چون انگیزه‌ی اصلی نوشتن آن، به دو کامنت از وحید نصیری باز می‌گردد. در کنار حرف‌های وحید در منمم، وبلاگ وحید هم خواندنی است و اگر نخوانده‌اید، حتماً سری به آن بزنید.

بخش‌هایی از صحبت‌های وحید را که زیر مطلبِ اصالت و برند شخصی مطرح شده در این‌جا نقل می‌کنم:

اگر یکی از آورده‌ها و ثمرات برند (برای صاحب برند) تعلق گرفتنِ ارزش مستقل (از جانب مخاطب) به نام و اعتبار آن برند صرف نظر از محصول برند باشه (مثلا اغلب ایرانی ها دوست دارند برند اپل رو داشته باشند با اینکه در حد محصول هوآوی ازش استفاده می کنن و خیلی ها که پول برند اپل رو ندارند در حد محصول هوآوی پرداخت می کنند) به نظر می‌رسه که برند شخصی تفاوتی ماهوی با شهرت و طبقه و دارایی‌های فردی و مواردی مانند این‌ها داشته باشه.

کسی که صاحب برند می‌شه با این حساب که به قول شما یک ثمره بلند مدته و نیاز به تلاش داره اگر دنبال برند شخصی باشه و نه شهرت احتمالا باید متوجه باشه که تلاش کردن برای شهرت و نقد کردن اون شهرت مثل تلاش برای تحصیل پول و صرف پس انداز پول به انگیزه سوداگری در سرمایه گذاری داره.

یعنی همان‌طور که صاحب پول به انگیزه کسب سود پس‌انداز خودش رو به حدی از ریسک دچار می‌کنه تا پول بیشتری به دست بیاره، اغلب افرادی که مشهور می‌شن، هنگام نقد کردن شهرت خودشون اون رو مثل یک سرمایه پولی می بینن و بنابراین ممکنه به طمع سود بیشتر، ریسک کنن که هم شهرتشون رو یک رونقی بدن و هم پولی دربیارن بدون اینکه درگیر این بشن که این‌کاری که انجام خواهم داد ممکنه چقدر به هویت و زحمات و اصالت من لطمه بزنه.

به عبارت بهتر شهرت چیزیه خارج از ذات و درون فرد و به همین دلیل یک کارگردان سینما چون مشهور بوده و نه اصیل به هوس خرج کردن این شهرت یک ریسک عجیبی می کنه و میاد با تصور اینکه دیگران پی نخواهند برد، اثر متعلق به دیگری رو به نوعی کپی خیلی زیاد می‌کنه و به نام خودش می‌خواد بفروشه (به نوعی می‌خواسته معامله به مال غیر کنه!) که از قضا قضیه برملا می شه (اشاره‌ام به کارگردان گفته شده صرفا از باب استراتژی غلط او در نقد کردن یک ظرفیت بود. ولی غیر منصفانه است که به عنوان یک مخاطب معمولی نگویم که ایشان در مقام کارگردانی حداقل یکی دو فیلم خوب داشته است و نباید با یک مورد خاص نسخه‌ی کل زندگی او را پیچید).

با این حساب انگار ثمره اصالت باید تعریف یک هویت و فردیت برای صاحب اون باشه؛ اگر غیر از این باشه بیشتر یک کپی کاری ، شهرت و … میشه.

یک چیز دیگه‌ای هم که هست چون به پست‌گذاری در اینستاگرام و فیلسوف‌نمایی و عکس‌گذاری اشاره کردی و من اینطور برداشت کردم که کمتر کسی از اینها در محیط اینستاگرام صاحب اصالت هست ( وقطعا همینطوره) دلیلش چیه که این‌ها صاحب اصالت نیستند و یا به دنبالش نمی‌رن و بیشتر ملاک براشون کمیت و فالوئر و این چیزهاست ولو این‌که ماحصل گذاشتن عکس‌ها و فیلم‌های آن‌چنانی یا خبر دادن از داشته‌ها و سمت‌ها و موارد مشابه باشه.
به نظر ناقص شخصی من کم‌سواد در این موضوعات، مانع اصلی صاحبِ اصالت‌ شدن در تولید محتوا به معنی عامش چه به عنوان فیلسوف ، چه به عنوان یک نویسنده در موضوعات مختلف اینه که واقعاً تردید داریم که مطالعه‌کردن و ترجمه‌کردن و زحمت‌کشیدن در موضوعاتی که مشخص نیست سرمایه‌گذاری در اون‌ها که بازدهش هم در بلند‌مدت به دست می‌آد و مشخص هم نیست که بازدهش دقیقن چی باشه ارزشش رو داره یا نه.

به خاطر همین همگی از گرانی کتاب و بی فایده بودنش مینالن ولی حاضرن یک عکس نوشته از حرف سارتر و کامو و… را کپی کنند و پست کنند تا لایک بگیرند.

به همین ترتیب برای مطالعه تاریخ، جامعه شناسی، فلسفه و روانشناسی، حقوق و مانند اینها فقط باید زحمت کشید و هزینه کرد (هزینه زمانی برای مطالعه و هزینه مالی برای خرید منابع و هزینه فرصت برای چیزهایی که با صرف سرمایه در این راه از دست میدیم) و علاقه داشت ولی اگر به‌جز علاقه شخصی مشتاق به دست آوردن ثمره بیرونی هم بودیم فقط باید صبور بود.

طبیعیه که یک چنین سرمایه‌گذاری جذاب نیست.

پس راحت تر نیست که با دنبال کردن کسب و کار و استارت آپ (که جای خودشون ارزش دارند) به یک شهرتی و مال و منالی رسید بعد از ثمره این‌ها تازه روی آورد به تدریس و سخنرانی و این حرفها. پس طبیعیه که این گروه وقتی با دید سرمایه‌گذاری به موضوعات نگاه کنند رفتن و مسلط شدن به زبان مبدا و مقصد و مطالعه‌ی روانشناسی، تاریخ، اقتصاد و … که ماحصلش بشود یک تولید محتوا، دشوارتر و غیرجذاب تر از بانی یک استارت اپ (در اصل فراهم کردن پاتوق من و رفقا و دوستان و سایر بستگان به صرف عکس و سلفی) و… شدن است که ظاهرا موفقیت یا عدم موفقیت یا به قولی سر به سر شدن در آن گویا در شاخه های مختلف نهایتا تا زیر ۵ سال محقق می شود.

این می شود که همه مطالب سایت های آموزش سایت و محتوا و… چیزی جز کپی پیست مطلب از روی هم نیست.

به عبارت بهتر و خلاصه تر انگار که در حوزه تولید محتوا (در حد نویسندگی در موضوعات متنوع مخصوصا اجتماعی-انسانی) کسانی به اصالت می‌رسند که دید سرمایه گذاری و شهرت و دیده شدن هدف اول و اخر فعالیتشان نباشد و مشتاقانه حاضر باشند که محتوای فکرشان را ذره ذره افزایش دهند تا اندک اندک قملشان قوت و جان بگیرد.
به نوعی اون وقتی که مطلب معیارهای حداقلی موفقیت رو می‌خوندم ( اگر اشتباه نکنم) وقتی از دوستانتون که یک مدتی برای راه اندزی یک کسب و کار تلاش مختصری کردن گفتید تا به این مطلب و با مرور تمام اعتیاد ما به عکس گذاری و تلاش برای علامه‌نمایی در آنجا من را به این نتیجه می‌رساند که امروزه حداقل در کشور ما در نویسندگی و صاحب‌فکر بودن و اصالت در خیلی چیزهای دیگر، تعدادِ اصل‌ها نسبت به جعلی‌ها پایین است به خاطر این‌که یا حالش را نداریم یا ایمان نداریم که به زحمتش می‌ارزد ولی به ایمان این رسیده‌ایم که به زحمت سلفی گرفتن و بزک دوزک کردن می‌ارزد خواه برای اناث و خواه برای اناث و ذکور!

در مورد ارزش دلار و ریال از من بهتر می‌دانی و می‌دانید که برخی کشورها مانند ایران تلاش می کنند از طریق پیمان‌های پولی ، تبادل یک ارز ثالث خاص مانند دلار را از روابط خود حذف کنند و مثلا مبادلات تجاری میان دو کشور از طریق تسلیم پول داخلی و دریافت پول داخلی مقابل انجام شود.

اخیرا دیدم که برنامه‌ای تولید شده در همین مورد و اینکه آمریکا از زمان کنفرانس برتون وودز تلاش کرده که دلار را به نوعی پول واحد بین‌الملل تبدیل کند و از آن برای خود سود ببرد. مثلا می‌گفت که آمریکا از این طریق می‌تواند بدون صادرات و طبعا احتیاج به ارز خارجی ، پول چاپ کند و نیازهایش را از طریق واردات از کشورهای دیگر فراهم کند. علاوه بر این‌که چنین ادعایی، سوال‌ها و ابهام و نقدهایی در پی دارد، از این تعجب کردم که این تئوری توطئه و ما تنها مظلومیم و خارجی قطعا ظالم تمام شود.

حرف‌های من

وحید جان.

با توجه به این‌که بحث‌های متنوعی در کامنت‌های تو مطرح شد، من هم حرف‌هایم را به چند بخش – با عنوان‌های جداگانه – تقسیم می‌کنم.

جنسِ بسیاری از این مطالب، به گونه‌ای نیست که بتوان در آن‌ها حکم قطعی داد و ناگزیر، اگر حرفی میزنیم به یکی از موارد زیر باز می‌گردد:

  • تجربه‌ی شخصی
  • برداشت شخصی
  • سلیقه و دیدگاه شخصی

بنابراین، آن‌چه را در ادامه می‌آید با این دید بخوان و نه به عنوان تحلیل علمی یا حکم قطعی.

نکته‌ی اول – برند به معنای عام و برند به معنای خاص

فکر می‌کنم بخشی از اختلاف‌نظرهایی که در بحثِ برند و برندسازی وجود دارد،‌ ناشی از این است که ما واژه‌ی برند را به معانی متفاوتی به کار می‌بریم.

ساده‌ترین تقسیم‌بندی که به ذهن من می‌رسد این است که باید معنای عام و گسترده‌ی برند را از معنای خاص آن جدا کنیم.

در معنای عام، برند به تصویری از ما که در ذهن مخاطب شکل گرفته اشاره دارد (این تعریف را می‌توانی با توضیحات بیشتر یا واژه‌های دقیق‌تر، به تعریف بهتری تبدیل کنی).

در معنای خاص، برند کارکرد تجاری دارد و به عبارت دیگر، برند اگر نتواند به ارزش اقتصادی تبدیل شود با برندی که وجود ندارد تفاوتی نخواهد داشت.

در واقع پیشنهاد من این است که بعضی وقت‌ها – بسته به موضوع و هدف بحث‌مان – به جای این‌که برند را به دو دسته‌ی برند شخصی و برند محصول (یا سازمان) تقسیم کنیم، شاید بهتر باشد تقسیم بندی دیگری داشته باشیم:

  • برند به معنای گسترده‌ی آن
  • برند تجاری (معنای محدود برند)

مثلاً من در ذهن خودم، برند اپل را یک برند تجاری تصور می‌کنم. اپل در ذهن بسیاری از آن‌هایی که اپل هم ندارند، جایگاه بالایی دارد.

اما این جایگاه هم کارکرد اقتصادی دارد. چون تو که اپل می‌خری، با علم به این‌که من – که اپل ندارم – با دیدن این برند در دست تو، قضاوت بهتری درباره‌ات خواهم کرد، محصول اپل را خریداری می‌کنی.

بنابراین در کل می‌توان گفت هر اقدامی که اپل برای ارتقاء برند خود انجام می‌دهد، یک اقدام اقتصادی محسوب می‌شود و اثربخشی آن را می‌توان بر اساس کارکرد اقتصادی یا ارزش اقتصادی ایجاد شده سنجید (به خاطر داریم که حتی اقدام‌هایی در راستای مسئولیت اجتماعی هم، با دید سیستمی، یک اقدام اقتصادی هستند که صرفاً افق زمانی بسیار بازتری را مد نظر قرار داده‌اند).

در مقابل، نویسنده‌ای را در نظر بگیر که حتی با دریافت پیشنهاد مالی جذاب، برای سازمان یا نهادی که آن را با ارزش‌های خود همسو نمی‌بیند، مطلبِ دلخواه آن‌ها را نمی‌نویسد (در واقع، قلم‌به‌مُزد نیست).

این انتخاب و تصمیم هم، قطعاً روی برند آن نویسنده تأثیر دارد. اما از نظر اقتصادی ارزش آفرین نیست. او در کوتاه مدت از منافع مادی صرف نظر کرده و در بلندمدت، حتی ممکن است از فرصت فعالیت و زندگی متعارف نیز محروم شود.

اما: برند خود را حفظ کرده و حتی ارتقا داده است (در این‌جا منظورم از برند، معنای گسترده و عام آن است).

من معمولاً این تعبیر را به کار می‌برم: برند شخصی (به معنای عام و گسترده‌ی آن)، یعنی حاضر باشی در صورت نیاز نان خود را قربانیِ حفظِ نام خود کنی (در مقابل آن‌ها که نام را برای نان می‌خواهند).

با این تعریف، بسیاری از کسانی که فکر می‌کنند برند شخصی برایشان جذاب است یا برای توسعه برند شخصی سرمایه‌گذاری می‌کنند، در واقع برند تجاری را مد نظر دارند و نه برند به معنای عام آن.

فکر می‌کنم اگر این تقسیم بندی را – البته صرفاً به عنوان یک پیشنهاد – بپذیریم، بهتر می‌توانیم برخی از رفتارهای افراد و سازمان‌ها در اطراف خود را ببینیم و تحلیل کنیم.

با مراجعه به تجربه و خاطرات خود، دو نکته به ذهنم می‌رسد:

  • اغلب برندهای سازمانی، از جنس برند تجاری (با تعریفی که مطرح کردم) هستند.
  • اغلب کسانی که از برند شخصی حرف می‌زنند یا دغدغه‌ی برند شخصی دارند نیز باز به دنبال برند تجاری هستند.

وقتی از برند شخصی حرف می‌زنیم و واقعاً معنای گسترده‌ی برند را در ذهن داریم، از یک مسیر حرف می‌زنیم و نه یک مقصد.

از همین لحظه که این متن را می‌خوانید تا لحظه‌ای که چشممان را می‌بندیم و زندگی را به پایان می‌رسانیم، دائماً در مسیر جرح و تعدیل و ساخت و توسعه (و شاید تخریب) برند خود هستیم.

اما برندسازی تجاری نگاه محدودتری دارد.

برایش می‌توان حسابِ سود و زیان تعریف کرد. شاخص تعریف کرد. جمع و تفریق کرد. گفت امسال این‌قدر خرجِ برند خودم می‌کنم تا سال بعد، آن‌قدر از آن برداشت کنم.

با وجودی که همه می‌دانیم مشهور بودن با توسعه‌ی برند یکسان نیست؛ اما اکثر کسانی که برند شخصی را به مفهوم تجاری آن می‌فهمند و تصور می‌کنند، به سرعت در دامِ تلاش برای شهرت گرفتار می‌شوند و حتی دو واژه‌ی مشهور بودن و داشتن برند شخصی معتبر را یکسان و مترادف در نظر می‌گیرند.

فکر می‌کنم وقتی از اصالت (Authenticity) حرف می‌زنیم، باید به این نکته هم توجه داشته باشیم که از کدام شکلِ برند و برندسازی سخن می‌گوییم.

البته در هر دو شکل از برند و برندسازی (معنای گسترده و معنای تجاری آن)، اصالت می‌تواند ارزشمند باشد.

اما در برندسازی تجاری، اصالت یک ابزار است. در حالی که در مفهومِ عمیق و گسترده‌ی برندسازی، اصالت یک هدف است.

وقتی می‌گویی: «من این هستم و مهم است که دیگران من را به همین که هستم بشناسند» یعنی اصالت را هدف قرار داده‌ای.

در چنین حالتی، توسعه‌ و رشدِ برند هم، جز با توسعه و رشد و یادگیری و افزایش فهم و درکِ خودت به دست نمی‌آید.

اما در حالتی که برند شخصی را به عنوان یک برند تجاری می‌بینی و تفسیر می‌کنی، به مهندسیِ برند سوق داده می‌شوی: من باید نشان بدهم که این هستم و تمام تلاشم را بکنم که دیگران، هر پیامی از من می‌گیرند در این راستا باشد و هیچ پیام و حرفی در تناقض با آن دریافت نکنند.

خوب و بد این‌ها، هدف بحثِ فعلی من نیست. اما به نظرم اگر به تفاوت آن‌ها دقت نکنیم، ممکن است دنبال یکی باشیم و به اشتباه به دیگری برسیم.

به نظرم نکته‌ای که محمدصادق اسلمی در وبلاگ خود در مورد کتاب برندسازی برای اشخاص مطرح کرده، بیشتر ناشی از این است که در آن‌جا، برندسازی تجاری برای اشخاص مد نظر بوده است و به همین علت، مباحث مطرح شده (بر اساس قضاوت محمدصادق)، به برندسازی محصول نزدیک شده است.

نکات متعدد دیگری هم می‌خواهم به بهانه‌ی حرف‌های وحید مطرح کنم که آن‌ها را به تدریج زیر همین نوشته اضافه خواهم کرد.

[otw_shortcode_button href="https://motamem.org/%D9%81%D8%A7%DB%8C%D9%84%E2%80%8C%D9%87%D8%A7%DB%8C-%D8%B5%D9%88%D8%AA%DB%8C-%D8%A2%D9%85%D9%88%D8%B2%D8%B4-%D9%85%D8%B0%D8%A7%DA%A9%D8%B1%D9%87/" size="medium" icon_position="left" shape="radius"]فایلهای صوتی مذاکره[/otw_shortcode_button] [otw_shortcode_button href="https://motamem.org/%D9%85%D8%B9%D8%B1%D9%81%DB%8C-%DB%8C%D8%A7%D8%AF%DA%AF%DB%8C%D8%B1%DB%8C-%D8%B2%D8%A8%D8%A7%D9%86-%D8%A7%D9%86%DA%AF%D9%84%DB%8C%D8%B3%DB%8C/" size="medium" icon_position="left" shape="radius"]آموزش زبان انگلیسی[/otw_shortcode_button] [otw_shortcode_button href="https://motamem.org/%D8%AF%D8%B1%D8%B3-%D9%87%D8%A7%DB%8C-%D9%85%D8%B1%D8%A8%D9%88%D8%B7-%D8%A8%D9%87-%D8%A7%D8%B1%D8%AA%D8%A8%D8%A7%D8%B7%D8%A7%D8%AA-%D9%88-%D9%85%D8%B0%D8%A7%DA%A9%D8%B1%D9%87/" size="medium" icon_position="left" shape="radius"]آموزش ارتباطات و مذاکره[/otw_shortcode_button] [otw_shortcode_button href="https://motamem.org/%D8%AF%D8%B1%D8%B3-%D9%87%D8%A7%DB%8C-%D9%85%D8%B1%D8%A8%D9%88%D8%B7-%D8%AE%D9%88%D8%AF%D8%B4%D9%86%D8%A7%D8%B3%DB%8C/" size="medium" icon_position="left" shape="radius"]خودشناسی[/otw_shortcode_button] [otw_shortcode_button href="https://motamem.org/%D8%AF%D9%88%D8%B1%D9%87-mba-%D8%A2%D9%86%D9%84%D8%A7%DB%8C%D9%86-%D8%B1%D8%B4%D8%AA%D9%87-mba-%D9%85%D8%AF%DB%8C%D8%B1%DB%8C%D8%AA/" size="medium" icon_position="left" shape="radius"]آموزش مدیریت کسب و کار (MBA)[/otw_shortcode_button] [otw_shortcode_button href="https://motamem.org/%D8%AF%D8%B1%D8%B3-%D9%87%D8%A7%DB%8C-%D9%85%D8%B1%D8%AA%D8%A8%D8%B7-%D8%A8%D8%A7-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A2%D9%81%D8%B1%DB%8C%D9%86%DB%8C/" size="medium" icon_position="left" shape="radius"]کارآفرینی[/otw_shortcode_button] [otw_shortcode_button href="https://motamem.org/%D8%AF%D8%B1%D8%B3-%D9%87%D8%A7%DB%8C-%D9%85%D8%B1%D8%A8%D9%88%D8%B7-%D8%A8%D9%87-%DA%A9%D8%B3%D8%A8-%D9%88-%DA%A9%D8%A7%D8%B1-%D8%AF%DB%8C%D8%AC%DB%8C%D8%AA%D8%A7%D9%84/" size="medium" icon_position="left" shape="radius"]کسب و کار دیجیتال[/otw_shortcode_button]

The post درباره اصالت، شهرت، پول و ارز (در حال تکمیل) appeared first on روزنوشته های محمدرضا شعبانعلی.

نسخه PDF رایگان کتاب پیچیدگی و سیستم های پیچیده

$
0
0

بعد از یک توقف نسبتاً طولانی، دوباره فرصت مناسب پیدا شد و می‌توانم به تألیف کتاب پیچیدگی ادامه دهم.

تغییراتی که این نسخه نسبت به نسخه‌ی قبلی دارد:

  • اضافه شدن اشاره‌ای به داگلاس آدامز در ابتدای بحثِ جستجوی پاسخ (صفحه ۲۲۲) که برای خودم بسیار مهم است.
  • بازنویسی و اصلاح صفحات ۲۲۲ تا ۲۲۶
  • صفحات ۲۲۷ تا ۲۳۷ هم اضافه شده‌اند که در آن‌ها مقدمه‌ای بر بحث بهینه‌سازی و الگوریتم ژنتیک مطرح شده (مطالب اضافه شده، هم ناقص هستند و هم هنوز، خودم حس می‌کنم تا روان و شفاف شدن، فاصله‌ی زیادی دارند. اما به هر حال، انتشار در همین وضعیت، مرا بیشتر به اصلاح و ویرایش و تکمیل متن، ترغیب می‌کند).

دانلود رایگان PDF کتاب پیچیدگی و سیستم های پیچیده - نظریه پیچیدگی

  دانلود کتاب پیچیدگی و سیستمهای پیچیده (فایل PDF)

درباره‌ی کامنت‌ها

تعدادی از کامنت‌ها را جواب نداده‌ام که بخشی از آن به خاطر تراکم کارها بوده و بخشی دیگر به خاطر اینکه می‌خواستم پشت سر هم درباره‌ی پیچیدگی حرف نزنم و ننویسم تا فضای وب‌لاگ خسته‌کننده نشود.

به هر حال، چون همه‌ی کامنت‌ها تجمیع شده، خیالم راحت است که چیزی گم نمی‌شود و می‌شود به تدریج درباره‌ی همه‌ی آن‌ها صحبت کرد.

مقدمه ای که پیش از شروع نگارش کتاب پیچیدگی و سیستمهای پیچیده نوشته شد

عمر و فرصت زندگی محدود است و هرگز نمی‌دانیم که جمله‌ای که می‌نویسیم به پایان خواهد رسید یا نه.

این فرصت محدود، همیشه و همه جا باعث شده که شتابزدگی عجیبی بر زندگی من حاکم باشد.

این شتابزدگی به معنای دویدن و حرص زدن نبوده و نیست. بلکه اتفاقاً به ندویدن و حرص نزدن و نشستن و خواندن و نوشتن منتهی شده است.

مدتی است که قصد دارم کتابی در زمینه پیچیدگی و سیستمهای پیچیده بنویسم. اما چون نمی‌دانم که عمر تا چه حد کفاف می‌دهد – و از سوی دیگر نوشتن این کتاب برایم مهم است – تصمیم گرفتم در طول مدت نوشتن، تا هر جا که می‌نویسم با شما به اشتراک بگذارم.

قصد ندارم این کتاب را بفروشم. دلم می‌خواهد رایگان باشد تا هر کسی خواست بتواند بخواند و از سوی دیگر، برای نوشتنش احساس بهتری داشته باشم و آن را نوعی زکات مطالعه‌های سال‌های اخیر تلقی کنم.

تا هر جا که عمر و فرصت بود، می‌نویسم و به تدریج نسخه‌های کامل‌تر آن را در همین‌جا می‌گذارم.

برآوردهای اولیه‌ی من نشان می‌دهد که این مطلب را بتوان در چیزی حدود ۲۰۰۰ صفحه،‌ به سر و سامان رساند.

مطالب مرتبط دیگر که تا این لحظه روی روزنوشته منتشر شده:

(مطالب مکمل به تدریج افزایش خواهند یافت و فهرست‌شان تکمیل خواهد شد)

برخی از نسخه های قبلی کتاب پیچیدگی (آرشیو)

  لینک دانلود نسخه PDF کتاب پیچیدگی و سیستمهای پیچیده (۴۵۰۰۰ کلمه)

  لینک دانلود نسخه PDF کتاب پیچیدگی و سیستمهای پیچیده (۲۹۰۰۰ کلمه)

لینک دانلود نسخه PDF کتاب پیچیدگی و سیستمهای پیچیده (۲۵۵۰۰ کلمه)

  لینک دانلود نسخه ۹۵۰۰ کلمه ای کتاب پیچیدگی و سیستمهای پیچیده

  لینک دانلود نسخه ۹۵۰۰ کلمه ای کتاب پیچیدگی و سیستمهای پیچیده

  نسخه ۱۲۰۰۰ کلمه‌ای کتاب پیچیدگی و سیستمهای پیچیده (PDF)

[otw_shortcode_button href="https://motamem.org/%D9%81%D8%A7%DB%8C%D9%84%E2%80%8C%D9%87%D8%A7%DB%8C-%D8%B5%D9%88%D8%AA%DB%8C-%D8%A2%D9%85%D9%88%D8%B2%D8%B4-%D9%85%D8%B0%D8%A7%DA%A9%D8%B1%D9%87/" size="medium" icon_position="left" shape="radius"]فایلهای صوتی مذاکره[/otw_shortcode_button] [otw_shortcode_button href="https://motamem.org/%D9%85%D8%B9%D8%B1%D9%81%DB%8C-%DB%8C%D8%A7%D8%AF%DA%AF%DB%8C%D8%B1%DB%8C-%D8%B2%D8%A8%D8%A7%D9%86-%D8%A7%D9%86%DA%AF%D9%84%DB%8C%D8%B3%DB%8C/" size="medium" icon_position="left" shape="radius"]آموزش زبان انگلیسی[/otw_shortcode_button] [otw_shortcode_button href="https://motamem.org/%D8%AF%D8%B1%D8%B3-%D9%87%D8%A7%DB%8C-%D9%85%D8%B1%D8%A8%D9%88%D8%B7-%D8%A8%D9%87-%D8%A7%D8%B1%D8%AA%D8%A8%D8%A7%D8%B7%D8%A7%D8%AA-%D9%88-%D9%85%D8%B0%D8%A7%DA%A9%D8%B1%D9%87/" size="medium" icon_position="left" shape="radius"]آموزش ارتباطات و مذاکره[/otw_shortcode_button] [otw_shortcode_button href="https://motamem.org/%D8%AF%D8%B1%D8%B3-%D9%87%D8%A7%DB%8C-%D9%85%D8%B1%D8%A8%D9%88%D8%B7-%D8%AE%D9%88%D8%AF%D8%B4%D9%86%D8%A7%D8%B3%DB%8C/" size="medium" icon_position="left" shape="radius"]خودشناسی[/otw_shortcode_button] [otw_shortcode_button href="https://motamem.org/%D8%AF%D9%88%D8%B1%D9%87-mba-%D8%A2%D9%86%D9%84%D8%A7%DB%8C%D9%86-%D8%B1%D8%B4%D8%AA%D9%87-mba-%D9%85%D8%AF%DB%8C%D8%B1%DB%8C%D8%AA/" size="medium" icon_position="left" shape="radius"]آموزش مدیریت کسب و کار (MBA)[/otw_shortcode_button] [otw_shortcode_button href="https://motamem.org/%D8%AF%D8%B1%D8%B3-%D9%87%D8%A7%DB%8C-%D9%85%D8%B1%D8%AA%D8%A8%D8%B7-%D8%A8%D8%A7-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A2%D9%81%D8%B1%DB%8C%D9%86%DB%8C/" size="medium" icon_position="left" shape="radius"]کارآفرینی[/otw_shortcode_button] [otw_shortcode_button href="https://motamem.org/%D8%AF%D8%B1%D8%B3-%D9%87%D8%A7%DB%8C-%D9%85%D8%B1%D8%A8%D9%88%D8%B7-%D8%A8%D9%87-%DA%A9%D8%B3%D8%A8-%D9%88-%DA%A9%D8%A7%D8%B1-%D8%AF%DB%8C%D8%AC%DB%8C%D8%AA%D8%A7%D9%84/" size="medium" icon_position="left" shape="radius"]کسب و کار دیجیتال[/otw_shortcode_button]

The post نسخه PDF رایگان کتاب پیچیدگی و سیستم های پیچیده appeared first on روزنوشته های محمدرضا شعبانعلی.


کتاب الزامات سیاست در عصر ملت –دولت (احمد زیدآبادی)

$
0
0

پیش از این به بهانه‌های مختلف، فهرست‌هایی از کتاب‌هایی را که برای هدیه دادن مناسب می‌دانسته‌ام منتشر کرده‌ام (مثلاً این فهرست).

با وجودی که حتی با سلیقه‌ی امروزم نیز هم‌چنان کتابهای آن فهرست‌ها را برای هدیه دادن مناسب می‌دانم، فکر می‌کنم لازم است رتبه‌ی برخی از آن‌ها در فهرست‌های پیشین تغییر کند و کتاب‌های دیگری در رده‌های بالاتر قرار گیرند.

به عنوان مثال، این روزها وقتی قلعه‌ی حیوانات را می‌خوانم، احساس می‌کنم که صرفاً با یک مرثیه‌ی سیاسی روبرو هستم. کتابی که یادآوری می‌کند نباید به تحولات ناگهانی دل‌بست و از جنبش گوسفندان، در بهترین حالت چیزی جز ساختاری گوسفندی سر برنخواهد آورد.

به همین علت گفتم که فکر می‌کنم باید کتاب‌هایی دیگر، کتاب‌هایی که بتوانند نطفه‌ای برای اندیشه‌های تازه باشند، به آن نوع فهرست‌ها افزوده شوند.

کتاب احمد زیدآبادی با عنوان الزامات سیاست در عصر ملت – دولت که به لطف و زحمت نشر نی به بازار عرضه شده، از جمله‌ کتاب‌های جدیدی است که به نظرم می‌تواند در فهرست هدیه‌ها قرار بگیرد و به گمانم، تهیه‌ و مطالعه و هدیه دادنش به دیگران، و نیز خواندنش در جمع‌های کوچک دوستانه، مصداق کار خیر محسوب می‌شود.

درباره‌ی بحث ملت – دولت تا جایی که به‌خاطر دارم چند مرتبه در کامنت‌ها اشاره‌هایی گذرا داشته‌ام و توضیح داده‌ام که در تحولات چهار دهه قبل، به تعارض‌های بالقوه‌ی میان منافع ملت و منافع امت توجه چندانی نشد.

بعدها هم در مسیر تحولات جاری در ایران و جهان، مصداق‌های فراوانی از تعارض‌های بالفعل در این دو دسته منفعت را – که ماهیتی متفاوت دارند – تجربه کردیم.

اکنون نیز که منافع ملی در گفتمان سیاسی فعلی واژه‌ای معقول و مقبول محسوب می‌شود، دیده‌ایم که ترجمه‌ی اقدام‌های همسو با منافع امّی به ترمینولوژی منافع ملی، با چالش‌های فراوان روبروست و این دو را نمی‌توان به سادگی بر یکدیگر تطبیق داد.

علاقه‌مندان #دکتر شریعتی می‌توانند بن‌بست تحلیلیِ این شیوه‌ی نگاه به جامعه و جهان را در کتاب‌های او، بالاخص در کتاب بازشناسی هویت ایرانی اسلامی ببینند.

درک این نکته دشوار نیست که او در بسط ایده‌ای که در آغاز بحث خود مطرح می‌کند، در طول بحث به کلی ناتوان می‌ماند و به سبک همیشه، از قدرت معجزه‌آسای کلام و قلم خود به عنوان یک ملات ارزشمند برای پر کردن خلاء‌های اندیشه و مدل ذهنی‌اش استفاده می‌کند.

در این میان، باید قدردان احمد زیدآبادی و نیز نشر نی بود که در تببین بحث مهم مفهوم ملت – دولت، وسواس و کمال‌گرایی را کنار گذاشته‌اند و این کتاب را – به عنوان خلاصه‌ای از کار بزرگ‌تری که بعداً منتشر خواهد شد – حتی به دور از  چارچوب رسمی و بدون اشاره به منابع مختلف، صرفاً در قالب یک روایت ساده‌ و البته دقیق، منتشر کرده‌اند تا ما فرصت خواندن آن را از دست ندهیم.

ضمناً قیمت پایین (۱۴۰۰۰ تومان) کتاب هم، یکی از بهانه‌‌های رایج نخواندن و نخریدن کتاب را از ما می‌گیرد.

لینک فروش کتاب در سایت انتشارات آگاه

لینک فروش کتاب در نشر نی

نسخه الکترونیک کتاب در فیدیبو

فروش کتاب در سایت شهر کتاب

کتاب الزامات سیاست در عصر ملت دولت – احمد زیدآبادی

[otw_shortcode_button href="https://motamem.org/%D9%81%D8%A7%DB%8C%D9%84%E2%80%8C%D9%87%D8%A7%DB%8C-%D8%B5%D9%88%D8%AA%DB%8C-%D8%A2%D9%85%D9%88%D8%B2%D8%B4-%D9%85%D8%B0%D8%A7%DA%A9%D8%B1%D9%87/" size="medium" icon_position="left" shape="radius"]فایلهای صوتی مذاکره[/otw_shortcode_button] [otw_shortcode_button href="https://motamem.org/%D9%85%D8%B9%D8%B1%D9%81%DB%8C-%DB%8C%D8%A7%D8%AF%DA%AF%DB%8C%D8%B1%DB%8C-%D8%B2%D8%A8%D8%A7%D9%86-%D8%A7%D9%86%DA%AF%D9%84%DB%8C%D8%B3%DB%8C/" size="medium" icon_position="left" shape="radius"]آموزش زبان انگلیسی[/otw_shortcode_button] [otw_shortcode_button href="https://motamem.org/%D8%AF%D8%B1%D8%B3-%D9%87%D8%A7%DB%8C-%D9%85%D8%B1%D8%A8%D9%88%D8%B7-%D8%A8%D9%87-%D8%A7%D8%B1%D8%AA%D8%A8%D8%A7%D8%B7%D8%A7%D8%AA-%D9%88-%D9%85%D8%B0%D8%A7%DA%A9%D8%B1%D9%87/" size="medium" icon_position="left" shape="radius"]آموزش ارتباطات و مذاکره[/otw_shortcode_button] [otw_shortcode_button href="https://motamem.org/%D8%AF%D8%B1%D8%B3-%D9%87%D8%A7%DB%8C-%D9%85%D8%B1%D8%A8%D9%88%D8%B7-%D8%AE%D9%88%D8%AF%D8%B4%D9%86%D8%A7%D8%B3%DB%8C/" size="medium" icon_position="left" shape="radius"]خودشناسی[/otw_shortcode_button] [otw_shortcode_button href="https://motamem.org/%D8%AF%D9%88%D8%B1%D9%87-mba-%D8%A2%D9%86%D9%84%D8%A7%DB%8C%D9%86-%D8%B1%D8%B4%D8%AA%D9%87-mba-%D9%85%D8%AF%DB%8C%D8%B1%DB%8C%D8%AA/" size="medium" icon_position="left" shape="radius"]آموزش مدیریت کسب و کار (MBA)[/otw_shortcode_button] [otw_shortcode_button href="https://motamem.org/%D8%AF%D8%B1%D8%B3-%D9%87%D8%A7%DB%8C-%D9%85%D8%B1%D8%AA%D8%A8%D8%B7-%D8%A8%D8%A7-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A2%D9%81%D8%B1%DB%8C%D9%86%DB%8C/" size="medium" icon_position="left" shape="radius"]کارآفرینی[/otw_shortcode_button] [otw_shortcode_button href="https://motamem.org/%D8%AF%D8%B1%D8%B3-%D9%87%D8%A7%DB%8C-%D9%85%D8%B1%D8%A8%D9%88%D8%B7-%D8%A8%D9%87-%DA%A9%D8%B3%D8%A8-%D9%88-%DA%A9%D8%A7%D8%B1-%D8%AF%DB%8C%D8%AC%DB%8C%D8%AA%D8%A7%D9%84/" size="medium" icon_position="left" shape="radius"]کسب و کار دیجیتال[/otw_shortcode_button]

The post کتاب الزامات سیاست در عصر ملت – دولت (احمد زیدآبادی) appeared first on روزنوشته های محمدرضا شعبانعلی.

از کتاب انسان خداگونه تا ۲۱ درس نوح هراری (در حال تکمیل)

$
0
0

این نوشته ناقص است و به تدریج تکمیل می‌شود.

نوع مطلب: گفتگو با دوستان

برای: احسان بیرانوند

موضوع بحث: احسان اخیراً کامنت‌های متعددی در روزنوشته‌ها داشته که فرصت نشده بود به آن‌ها بپردازم. به همین علت، تصمیم گرفتم همه را یک‌کاسه کنم و در این‌جا کمی در مورد آن‌ها بنویسم. ضمناً من پیش از این چیزی شبیه معرفی، درباره‌ی کتاب انسان خردمند نوشته بودم که اگر آن را نخوانده‌اید، شاید خواندنش در کنار این نوشته مناسب باشد. خصوصاً این‌که حرف‌ها و دیدگاه‌های مثبت را در آن‌جا گفته‌ام و آن‌چه برای این‌جا مانده، بیشتر از جنس نگاه انتقادی خواهد بود.

وبلاگ احسان: احتمالاً می‌دانید که احسان وبلاگی هم به نام Philothinkers دارد که فکر می‌کنم اگر بخواهید از روزمرگی فاصله بگیرید و خوراک‌هایی برای فکر کردن داشته باشید، به‌نظرم خواندنش یکی از گزینه‌های خوب است.

بخش‌هایی از صحبت‌های احسان (کلیک کنید)

الان که شرح دردسرهای سریال دیدنتو شنیدم،دیدم که خیلی باتجربه خودم مطابقت داره.منم در دیدن سریال دچار مشکل میشم،چون همیشه جایی وسط کار دلسرد میشم و حوصله م سر میره. چیزی که حتی باعث شد Game of Thrones رو تا اپیزود ۸ از فصل ۵ بیشتر نبینم.
این تجربه در مورد سریال Westworld هم پیش اومد؛اما این یکی،چون دو فصل بیشتر ازش منتشر نشده بود مقاومت در برابر بی حوصلگیِ نابهنگامِ میانه هایِ فیلم کار ساده تری بود و نتیجتا مقاومتم نتیجه داد و دیدمش.
اما بعد از یکی دوهفته که به تجربه م از دیدن اون سریال نگاه کردم،متوجه شدم که درامد چندانی از این خرج زمان نداشتم. حتی سوالاتی که حین دیدن فیلم و بعدش ذهنم رو درگیر کرده بودن(و به نظر از جنس سوالات فلسفی بودن) محو شدن و اصولا فقیرتر شدم(بخشی از سوالات واقعی خودم که قبل از شروع فیلم در ذهنم داشتم+زمان را در ازای دیدن فیلم+سرگرمی دادم و جوابهای چندان درخوری هم بدست نیاوردم.).
و کتاب انسان خداگونه که در این کامنت هم که بهش اشاره کردی هم تا حد کمتری چنین تاثیری داشت؛
محمدرضا من از اینکه کتاب را خوندم لذت بردم واقعا هم نکات جالبی رو مطرح کرده بود که ذهن رو درگیر میکرد ولی در پایان ۳مین ماه که از خوندش میگذره الان حسم اینه که در بهترین حالت کتاب یه سری کلیدواژه برای بررسی بیشتر بهم داده که ارزشمنده(و البته شاید،چند داستان جالب برای سرگرم کردن دوستان در بحثها)
اما یه سوال که در واقع برای پرسشش این همه مقدمه نوشتم اینه که از نظر شما، ایا ممکنه کتاب یا فیلمی باعث ایجاد نوع اگاهی غیرعمیق در پی اون،توهم اگاهی بشه و ما را از کنجکاوی واقعی و پیگیری برای پاسخ بهش دور کنه و از این طریق تاثیر منفی داشته باشه یا خیر؟

***

تقریبا هر وقت که روزنوشته های تو رو میخونم به ذهنم میرسه و تو جواب دادن بهش زیاد موفق نیستم،سوال ساده ایه:
چطور از متفکری که کتابش رو میخونم یا به طور کلی از هر کس که چیزی یاد میگیرم، قدرت فکر کردن مستقل رو از دست ندم؟
چون گاهی خودم رو در وضعیتی میبینم که (به اصطلاح خود شما)،تبدیل به ماشین بازگو کننده کتابها شدم.

***

محمدرضا،مطالعه‌ی کتاب اخیر هراری(۲۱ درس) را چندروزی است که تمام کردم پس از آنکه تمام شد تلاش کردم بفهمم که با توجه به تمام مطالبی که بیان شد(و به گونه‌ای طرح دوباره نظرات نویسنده،این‌بار در قالبی مستقیم‌تر،بنظر می‌رسد) وظیفه‌ی من چیست؟
در واقع نمیدانم که واکنش درست برای من در مواجهه با این کتاب چیست؟
اصلا من مخاطب این کتاب هستم؟
من به عنوان یک فرد در یک جامعه(چه در جامعه انسانها،چه در جامعه کوچکتر مثلا کشورم و…)
از نظر شما،تحلیل‌ها این دو کتاب اخیر ایشان از روند تکنولوژی و آینده،را تا چه‌مقدار باید جدی گرفت؟
و همچنین کنجکاوم بدانم که نظر شخصی شما در مورد ایستگاه پایانی کتاب،”مدیتیشن”،که به‌نظر می‌رسد توصیه نویسنده به مخاطبش است،چیست؟

تذکر تکراری (کلیک کنید)

پیش از این هم گفته‌ام که چه برای یاور و چه سایر دوستانم، بخش‌هایی از صحبت‌هایی که می‌نویسم، ساده و گاه واضح است. با این حال با توجه به این‌که این مطالب در یک جمع عمومی مطرح می‌شود و ممکن است پس‌زمینه‌های ذهنی خوانندگان متفاوت باشد، به بعضی از نکات واضح نیز اشاره می‌کنم.

بنابراین اشاره به برخی نکته‌ها در مطالبی که با عنوان #گفتگو با دوستان مطرح می‌شوند، نه به خاطر یادآوری یا آموزش به مخاطب مستقیم نوشته، بلکه برای خوانندگانی است که شاید کمی از فضا دورتر باشند. ضمن این‌که همواره به خاطر داشته باشیم که گفتگو با دوستان، از جمله‌ آلوده‌ترین مطالب روزنوشته به سلیقه‌ی شخصی نویسنده‌ی این وبلاگ محسوب می‌شوند.

احسان.

پیش از هر چیز، باید تأکید کنم که آن‌چه در ادامه می‌نویسم، با آن‌چه تو مطرح کرده‌ای، تناظر یک به یک ندارد. اما فضای کلی‌ حرف‌هایم به دغدغه‌هایی که تو مطرح کردی نزدیک است و از این منظر، شاید خواندن‌شان، بی‌فایده نباشد.

سعی می‌کنم حرف‌هایم را به تکه‌های کوچک تقسیم کنم تا مرور و بررسی آن‌ها ساده‌تر باشد.

سریال‌های علمی – تخیلی

چون پیش از این درباره‌ی سریال دیدن و بحث‌های مربوط به آن، نکاتی را (در زیر بحث فیلم فراری) نوشته‌ام، فقط خواستم توضیح کوتاهی در ادامه‌ی حرف‌های تو بنویسم و به حرف‌های قبلی خودم اضافه کنم.

یک مفهومی هست که از بس در شبکه‌های اجتماعی دست‌خورده شده و همه به آن اشاره کرده‌اند، خجالت می‌کشم آن را تکرار کنم.

اما از سوی دیگر، به علت اهمیتش، نمی‌توانم به سادگی از کنارش بگذرم.

آن مفهوم این است که: سوال‌ها مهم‌تر از پاسخ‌ها هستند.

در هزاره‌های قبل، زمین پُر بود از مدعیانی که فکر می‌کردند پاسخ همه‌ی سوال‌ها را می‌دانند.

امروز، مقام و اعتبار، شایسته‌ی کسانی است که سوال‌های بهتری دارند یا می‌توانند سوال‌های بهتری در ذهن ما برانگیزند.

تجربه‌ی شخصیِ من – که استدلال محکمی هم برای آن ندارم – این است که فیلم‌ها و سریال‌های علمی-تخیلی، نهایتاً به سوال‌های بسیار سطحی می‌رسند.

چند بار از بینندگان این نوع سریال‌ها (یا محصولات مشابه در گروه علمی-تخیلی) چنین جمله‌هایی را شنیده‌ای:

  • حالا واقعاً این‌طوریه؟
  • یعنی واقعاً یه روز این‌جوری می‌شه؟
  • من که فکر می‌کنم اغراقِ زیادی داشت.
  • چقدر ایده به ذهنم رسید.
  • من که فکر می‌کنم این‌جاش اون‌جوری بود. تو چی فکر می‌کنی؟ (سوالِ کسی که چیزی را نمی‌داند از کس دیگری که او هم چیزی نمی‌داند)

کمتر دیده‌ام این نوع محصولات، سوال‌های جدی و عمیق در ذهن مخاطب ایجاد کنند. آن‌ هم به دو علت است. یکی ماهیت سرگرم‌کننده‌ی آن‌ها و دیگری این‌که نویسندگان و کارگردانان این نوع محصولات، نه فیلسوف‌ هستند و نه محقق و نه دانشمند. آن‌ها در بهترین حالت، هنرمندند. هنرمند آن‌چه را در ذهن خود دارد، بیرون می‌ریزد و خلق می‌کند. اما دانشمند می‌کوشد جهانِ بیرون را درون ذهن خود بریزد و این دو، در شکل و روش و ماهیت، متفاوتند.

در حالی که یک کتاب خوب، در هر چند پاراگراف یا چند صفحه، یک سوال جدید پیش روی تو می‌گذارد. آن هم نه سوال‌های کلی و مبهم از جنس این‌که: یعنی می‌شه؟ یا نمی‌شه؟

بلکه سوال‌هایی دقیق که مفروضات و چارچوب مشخص دارند و می‌شود روی آن‌ها کار کرد.

به خاطر همین، من همیشه به دوستانم پیشنهاد می‌کنم که وقتی فیلم علمی-تخیلی می‌بینند، احساس نکنند که در مقایسه با دیدن سایر فیلم‌ها (مثلاً یک درام عمیق و خوب)، در حال انجام کار فاخرتری هستند.

فیلم علمی-تخیلی، بیش از هر چیز فیلم است و در کنار آن، اگر چیزی بیشتر باشد، تخیلی است. اما علمی نیست و این را نباید به سادگی فراموش کنیم.

هراری – نویسنده‌ای پُرکار

احسان. در حرف‌هایت به کتاب ۲۱ درس و همین‌طور انسان خداگونه هراری اشاره کردی.

راستش را بخواهی، نخستین مرتبه‌ای که کتاب انسان خداگونه را دیدم – حتی پیش از باز کردن کتاب – احساس خوبی به آن نداشتم.

علتش هم به انسان خردمند بازمی‌گردد.

انسان خردمند را فکر می‌کنم نخستین روزهایی که در ویترین کتابفروشی‌ها دیدم، خریده و خوانده بودم و نسخه‌ی صوتی‌اش را هم گوش داده بودم و از کتاب، نسبتاً راضی بودم.

تنها مشکل این بود که نوعی شهود در من شکل گرفته بود که هراری احتمالاً همه‌ی منابعی را که به عنوان رفرنسِ مورد استفاده معرفی کرده، نخوانده؛ یا دستِ‌کم به صورت دقیق نخوانده است.

هنوز هم نمی‌خواهم به‌طور قطع چنین ادعایی بکنم. اما در خلوت خودم، این را پذیرفته‌ام.

فقط به عنوان یک مثال، صفحه‌ی ۳۰ و ۳۱ کتاب، اشاره‌هایی به عدد دانبار می‌کند. قبلاً کتاب دانبار را خوانده بودم و اگر به خاطر داشته باشی، یکی دو بار هم در روزنوشته‌ها به کار او اشاره کرده‌ام (مثلاً در بحث نظافت اجتماعی).

دانبار از اصطلاح Social Cortex یا کورتس اجتماعی استفاده می‌کند و مطالعاتش هم بر پایه‌ی سایز نئوکورتس مغز انواع حیوانات است. کلمه‌ی تحقیقات جامعه‌شناختی (Sociological Research) در کتاب هراری برای توصیف مطالعه‌ی دانبار، برایم عجیب بود. چون تحقیق دانبار، مبنای جامعه‌شناسی ندارد.

بعد هم دیدم که در مورد شایعه و نقش آن توضیحاتی داده:

In the wake of cognitive revolution, gossip helped Homo sapiens to form larger and more stable bands.

بقیه‌ی توضیحات این دو صفحه را هم خواندم و حس کردم فضای این حرف، چندان با حرف‌ها و الگوی فکر کردن دانبار سازگار نیست (دانبار، حساسیت کلامی بسیار بالایی دارد و مرزهای بین فکت و فرضیه و نظریه و دیدگاه شخصی را به دقت در حرف‌ها و نوشته‌هایش تفکیک می‌کند).

کتاب دانبار را آوردم و دوباره خواندم و به صفحه‌هایی که ارجاع داده بود نگاه کردم. هراری حتی گفته بود اگر می‌خواهید مقاله‌ای در نقد دیدگاه دانبار بخوانید، به فلان مقاله سر بزنید. اما آن‌چه دانبار گفته بود و آن‌چه هراری می‌گفت، ربط چندانی به هم نداشتند.

به این نکته هم توجه داشته باش که فصل دوم کتاب، مجموعاً ۵ ارجاع دارد که ارجاع یک و سه هم، به دانبار است. بنابراین در  بقیه‌ی مطالب فصل – در مباحثی که به جایی ارجاع نمی‌دهیم – باید یا با یک توضیحِ منطقی و مستدل روبرو باشیم یا با دیدگاه شخصی نویسنده. از آن‌جا که این بحث‌ها اغلب بر پایه‌ی استدلال نیستند، با توجه به نبودن منبع، می‌توانیم بگوییم با یک روایت فردی و ذهنی از یک روند تاریخی روبرو هستیم. این در حالی است که شیوه‌ی روایت هراری، اگر عادت به چک کردن منابع و مأخذها نداشته باشی، این حس را القا می‌کند که یک مرور دقیق و مستدل (یا لااقل مستند) از تاریخ گذشته‌ی انسان را داریم.

نمونه‌های از این جنس در متن هراری کم نیستند و آن‌چه گفتم، صرفاً یک نمونه است. این نمونه را به آن علت انتخاب کرده‌ایم که احتمالاً موضوعش احتمالاً برای خواننده‌ی روزنوشته آشناتر است.

با این حال، اصلِ کار هراری، آن‌قدر بزرگ و ارزشمند و تأثیرگذار است که به‌نظرم نمی‌بایست و نباید با این حاشیه‌ها، اصل را به گوشه برانیم. ضمن این‌که بهتر است در نقد هراری محتاط باشیم. خصوصاً که منتقدان او، اغلب نه اهل علم، بلکه عمدتاً ساکنان کلیساها و خیال‌پردازان کنیسه‌ها و مدافعان نوستالژی حاکمیت مذهب در دوران قرون وسطی هستند و اگر مراقب نباشی، ممکن است با نقد هراری، در ردیف آن‌ها قرار بگیری (این مطلب و این یکی مطلب را به عنوان نمونه نگاه کن).

حالا فرض کن با چنین حس و پیش‌فرضی، می‌بینی به فاصله‌‌ای نه‌چندان طولانی (کمتر از ۴ سال پس از انتشار نسخه‌ی عبری کتاب اول) کتاب دیگری روی پیشخوان کتاب‌فروشی‌هاست که تألیف آن هم، مستلزم مطالعه و بررسی‌های فراوان است (درست است ما در چهار سال در کشورمان، از دیپلم به دکترا می‌رسیم و ظاهراً در چهل سال، می‌توانیم جزو هفت کشور برتر جهان باشیم. اما در بیرون از مرز‌های ما، جهان بر اساس منطق و حساب و کتاب، حرکت می‌کند و ۴ سال برای آن کار، به‌نظرم زمان کمی بود).

این‌ها را اضافه کن به کتاب بیست و یک درس و همین‌طور کتاب پول که هر دو در سال ۲۰۱۸ بیرون آمدند (البته انصافاً حجم این دو کتاب کمتر است و ماهیت‌شان هم با کتاب‌های پیشین هراری تفاوت دارد و در آن سطح از پیچیدگی نیست. ضمن این‌که بخش‌های قابل توجهی از دو کتاب آخر، از مقاله‌هایی که هراری قبلاً نوشته اقتباس شده‌اند).

البته با همه‌ی این‌ها، انسان خداگونه را خریدم و خواندم و در ادامه درباره‌اش می‌نویسم.

کتاب انسان خداگونه یووال نوح هراری به همراه ترجمه آن

[otw_shortcode_button href="https://motamem.org/%D9%81%D8%A7%DB%8C%D9%84%E2%80%8C%D9%87%D8%A7%DB%8C-%D8%B5%D9%88%D8%AA%DB%8C-%D8%A2%D9%85%D9%88%D8%B2%D8%B4-%D9%85%D8%B0%D8%A7%DA%A9%D8%B1%D9%87/" size="medium" icon_position="left" shape="radius"]فایلهای صوتی مذاکره[/otw_shortcode_button] [otw_shortcode_button href="https://motamem.org/%D9%85%D8%B9%D8%B1%D9%81%DB%8C-%DB%8C%D8%A7%D8%AF%DA%AF%DB%8C%D8%B1%DB%8C-%D8%B2%D8%A8%D8%A7%D9%86-%D8%A7%D9%86%DA%AF%D9%84%DB%8C%D8%B3%DB%8C/" size="medium" icon_position="left" shape="radius"]آموزش زبان انگلیسی[/otw_shortcode_button] [otw_shortcode_button href="https://motamem.org/%D8%AF%D8%B1%D8%B3-%D9%87%D8%A7%DB%8C-%D9%85%D8%B1%D8%A8%D9%88%D8%B7-%D8%A8%D9%87-%D8%A7%D8%B1%D8%AA%D8%A8%D8%A7%D8%B7%D8%A7%D8%AA-%D9%88-%D9%85%D8%B0%D8%A7%DA%A9%D8%B1%D9%87/" size="medium" icon_position="left" shape="radius"]آموزش ارتباطات و مذاکره[/otw_shortcode_button] [otw_shortcode_button href="https://motamem.org/%D8%AF%D8%B1%D8%B3-%D9%87%D8%A7%DB%8C-%D9%85%D8%B1%D8%A8%D9%88%D8%B7-%D8%AE%D9%88%D8%AF%D8%B4%D9%86%D8%A7%D8%B3%DB%8C/" size="medium" icon_position="left" shape="radius"]خودشناسی[/otw_shortcode_button] [otw_shortcode_button href="https://motamem.org/%D8%AF%D9%88%D8%B1%D9%87-mba-%D8%A2%D9%86%D9%84%D8%A7%DB%8C%D9%86-%D8%B1%D8%B4%D8%AA%D9%87-mba-%D9%85%D8%AF%DB%8C%D8%B1%DB%8C%D8%AA/" size="medium" icon_position="left" shape="radius"]آموزش مدیریت کسب و کار (MBA)[/otw_shortcode_button] [otw_shortcode_button href="https://motamem.org/%D8%AF%D8%B1%D8%B3-%D9%87%D8%A7%DB%8C-%D9%85%D8%B1%D8%AA%D8%A8%D8%B7-%D8%A8%D8%A7-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A2%D9%81%D8%B1%DB%8C%D9%86%DB%8C/" size="medium" icon_position="left" shape="radius"]کارآفرینی[/otw_shortcode_button] [otw_shortcode_button href="https://motamem.org/%D8%AF%D8%B1%D8%B3-%D9%87%D8%A7%DB%8C-%D9%85%D8%B1%D8%A8%D9%88%D8%B7-%D8%A8%D9%87-%DA%A9%D8%B3%D8%A8-%D9%88-%DA%A9%D8%A7%D8%B1-%D8%AF%DB%8C%D8%AC%DB%8C%D8%AA%D8%A7%D9%84/" size="medium" icon_position="left" shape="radius"]کسب و کار دیجیتال[/otw_shortcode_button]

The post از کتاب انسان خداگونه تا ۲۱ درس نوح هراری (در حال تکمیل) appeared first on روزنوشته های محمدرضا شعبانعلی.

کتاب در جستجوی طبیعت |ادوارد ویلسون

$
0
0

درباره‌ی ادوارد ویلسون، پیش از این در کتاب پیچیدگی اشاره‌هایی داشته‌ام. یک بار هم کلیپی از ویلسون درباره‌ی مورچه‌ها منتشر کردم.

چند هفته پیش فرصتی پیش آمد و توانستم نسخه‌ی فارسی کتاب In Search of Nature را با عنوان در جستجوی طبیعت خریداری کنم و با توجه به کیفیت خوب ترجمه و البته دقت و سلیقه‌ی ناشر (فرهنگ نشر نو) فکر کردم حیف است که این کتاب را معرفی نکنم (فرهنگ نشر نو، همان ناشری است که کتاب‌های انسان خردمند و انسان خداگونه را نیز منتشر کرده است).

کتاب در جستجوی طبیعت - نوشته ادوارد ویلسون - ترجمه کاو فیض اللهی - فرهنگ نشر نو

کتاب In Search of Nature برای اولین مرتبه در سال ۱۹۹۷ – ۱۹۹۶ منتشر شده و ترجمه فارسی آن برای نخستین بار در سال ۱۳۹۷ به بازار نشر کشور عرضه شده است.

در مورد بسیاری از کتاب‌های غیرداستانی، هنگام معرفی کتاب، می‌توان گفت که خواندن این کتاب، باعث می‌شود که این ویژگی یا آن ویژگی، این دانش یا آن دانش، این توانمندی یا آن مهارت، در شما تقویت شود.

درباره‌ی کتاب در جستجوی طبیعت، چنین توضیحی ندارم. اگر به زیست‌شناسی علاقه‌مند باشید، ممکن است کتاب‌های بهتری بیابید. در زمینه‌ی Evolution هم کتابهای ارزشمند فراوانی هست. علاقه‌مندان به جانورشناسی هم ممکن است منابع رسمی‌تر، جدی‌تر یا جامع‌تر را ترجیح دهند.

با این پیش‌فرض‌ها، فقط می‌توانم بگویم کتاب در جستجوی طبیعت فرصتِ هم‌گام شدن و همراه شدن با یکی از بزرگ‌ترین زیست‌شناسان زنده‌ی معاصر است تا با او، به کند و کاوِ طبیعت بپردازیم. طبیعتی که اگر چه ما خود، از‌ آن برخاسته‌ایم و در‌ آن ریشه داریم، اما امروز چنان با آن بیگانه شده‌ایم که واژه‌ی «طبیعت» را به معنای «جایی که هنوز زیر دست و پای ما انسان‌ها نابود نشده» به کار می‌بریم.

در جستجوی طبیعت، هم‌چنان‌که در عنوان یکی از فصل‌های خود گفته، به ما کمک می‌کند تا به تماشای بشر از فاصله بنشینیم و جایگاه خود را در جهان اطراف، بهتر درک کنیم. در ابتدای همان فصل، جمله‌ای از ژان بروله نقل شده که به نظرم می‌تواند ایده‌ی کلی ویلسون از نگارش کتاب را به خوبی توصیف کند:

«تمام مشکلات بشر از این واقعیت ریشه می‌گیرند که ما نمی‌دانیم چه هستیم و با هم توافق نداریم که چه می‌خواهیم باشیم.»

بد نیست دو بخش کوتاه از کتاب را هم برایتان نقل کنم تا با فضای کتاب، سبک نگارش نویسنده و البته شیوه‌ی ترجمه‌ی مترجم آشنا شوید.

بخشی از فصلِ در ستایش کوسه‌ها

اگر خویشاوندان نزدیک کوسه‌ها، یعنی سفره‌ماهی‌ها، را کنار بگذاریم، بیش از ۵۰۰ گونه وجود دارد که با همدیگر به بیشترین شکلی که می‌توان تصور کرد، تفاوت دارند.

برای آن‌که تصوری از این تنوع داشته باشید، می‌توانیم با موجودی شروع کنیم که به حق، سطل زباله‌ی دریا نامیده شده است: ببر کوسه.

ببر کوسه‌ها که طول بدنشان به ۶ متر و وزن‌شان تقریباً به یک تُن می‌رسد، اغلب در بندرگاه‌های انباشته از زباله گشت می‌زنند و جلب تقریباً هر چیزی که پروتئین جانوری داشته باشد، یا در واقع، اصلاً هر چیزی می‌شوند.

معده‌ی نمونه‌های صیدشده‌ حاوی ماهی، چکمه، قوطی آبجو، کیسه سیب‌زمینی، ذغال، سگ و حتا بخش‌هایی از بدن انسان بوده است.

از یک نمونه‌ی غول پیکر این چیزها به دست آمده: سه پالتو، یک بارانی، یک گواهی‌نامه رانندگی، یک شاخ گاو، یک شاخ گوزن، دوازده لابستر هضم‌نشده، و یک سبد مرغ با پرها و استخوان‌های درونش.

تعجبی ندارد که گاه آدم‌هایی که در آب شنا می‌کنند را نیز می‌گیرد، اما صادقانه می‌توان گفت که هیچ مسئله‌ی شخصی در میان نیست. ببر کوسه هر چه پیدا کند می‌بلعد و دشمنی خاصی با انسان ندارد.

بخشی از فصلِ همراه با مورچه‌ها

پرسشی که بیشتر اوقات درباره‌ی مورچه‌ها از من پرسیده می‌شود این است که با مورچه‌های درون آشپزخانه‌ام چه کنم؟

و پاسخ من همیشه این است که: «مراقب باشید پایتان را روی آن‌ها نگذارید.»

مراقب زندگی‌های کوچک باشید. خرده‌های کیک قهوه را بدهید آن‌ها بخورند. تکه‌های ماهی تُن و خامه‌زده‌شده را هم دوست دارند. یک ذره‌بین بردارید. آن‌ها را از نزدیک تماشا کنید.

حالا شما به اندازه‌ی هر کسی که ممکن است زمانی موفق به تماشای حیات اجتماعی تکامل‌یافته روی سیاره‌ای دیگر شود، به آن نزدیک‌ شده‌اید.

***

توضیح پایانی این‌که خواندن کتابی مثل در جستجوی طبیعت، آن‌هم در میانه‌ی میدانِ جنگ قدرت سیاستمداران در جهان و دعوای فسیل‌های روی زمین برای معامله‌ی فسیل‌های زیر زمین، فرصتی است برای دور شدن از هیاهو و همهمه‌‌های اطراف و دیدن دنیا در افقی گسترده‌تر و جدی‌تر گرفتن تجربه‌ی کوتاهی که طی آن، هر یک از ما سر از خاک برآورده‌ایم و به اطراف می‌نگریم. همان‌چیزی که برخی آن را زندگی می‌نامند.

[otw_shortcode_button href="https://motamem.org/%D9%81%D8%A7%DB%8C%D9%84%E2%80%8C%D9%87%D8%A7%DB%8C-%D8%B5%D9%88%D8%AA%DB%8C-%D8%A2%D9%85%D9%88%D8%B2%D8%B4-%D9%85%D8%B0%D8%A7%DA%A9%D8%B1%D9%87/" size="medium" icon_position="left" shape="radius"]فایلهای صوتی مذاکره[/otw_shortcode_button] [otw_shortcode_button href="https://motamem.org/%D9%85%D8%B9%D8%B1%D9%81%DB%8C-%DB%8C%D8%A7%D8%AF%DA%AF%DB%8C%D8%B1%DB%8C-%D8%B2%D8%A8%D8%A7%D9%86-%D8%A7%D9%86%DA%AF%D9%84%DB%8C%D8%B3%DB%8C/" size="medium" icon_position="left" shape="radius"]آموزش زبان انگلیسی[/otw_shortcode_button] [otw_shortcode_button href="https://motamem.org/%D8%AF%D8%B1%D8%B3-%D9%87%D8%A7%DB%8C-%D9%85%D8%B1%D8%A8%D9%88%D8%B7-%D8%A8%D9%87-%D8%A7%D8%B1%D8%AA%D8%A8%D8%A7%D8%B7%D8%A7%D8%AA-%D9%88-%D9%85%D8%B0%D8%A7%DA%A9%D8%B1%D9%87/" size="medium" icon_position="left" shape="radius"]آموزش ارتباطات و مذاکره[/otw_shortcode_button] [otw_shortcode_button href="https://motamem.org/%D8%AF%D8%B1%D8%B3-%D9%87%D8%A7%DB%8C-%D9%85%D8%B1%D8%A8%D9%88%D8%B7-%D8%AE%D9%88%D8%AF%D8%B4%D9%86%D8%A7%D8%B3%DB%8C/" size="medium" icon_position="left" shape="radius"]خودشناسی[/otw_shortcode_button] [otw_shortcode_button href="https://motamem.org/%D8%AF%D9%88%D8%B1%D9%87-mba-%D8%A2%D9%86%D9%84%D8%A7%DB%8C%D9%86-%D8%B1%D8%B4%D8%AA%D9%87-mba-%D9%85%D8%AF%DB%8C%D8%B1%DB%8C%D8%AA/" size="medium" icon_position="left" shape="radius"]آموزش مدیریت کسب و کار (MBA)[/otw_shortcode_button] [otw_shortcode_button href="https://motamem.org/%D8%AF%D8%B1%D8%B3-%D9%87%D8%A7%DB%8C-%D9%85%D8%B1%D8%AA%D8%A8%D8%B7-%D8%A8%D8%A7-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A2%D9%81%D8%B1%DB%8C%D9%86%DB%8C/" size="medium" icon_position="left" shape="radius"]کارآفرینی[/otw_shortcode_button] [otw_shortcode_button href="https://motamem.org/%D8%AF%D8%B1%D8%B3-%D9%87%D8%A7%DB%8C-%D9%85%D8%B1%D8%A8%D9%88%D8%B7-%D8%A8%D9%87-%DA%A9%D8%B3%D8%A8-%D9%88-%DA%A9%D8%A7%D8%B1-%D8%AF%DB%8C%D8%AC%DB%8C%D8%AA%D8%A7%D9%84/" size="medium" icon_position="left" shape="radius"]کسب و کار دیجیتال[/otw_shortcode_button]

The post کتاب در جستجوی طبیعت | ادوارد ویلسون appeared first on روزنوشته های محمدرضا شعبانعلی.

لحظه نگار –کوکی

$
0
0

توی کوچه افتاده بود. شاید حدود دو هفته از تولدش می‌گذشت و ظاهراً چون مادرش، اون‌ها رو وسط یه پروژه‌ی ساختمونی به دنیا آورده بود، سر کارگر ساختمانی اون‌ها رو پرت کرده بود بیرون و این توی جوب آب داشت می‌مرد.

نگهداری بچه گربه کار سختیه. باید شیر خشک مخصوص گربه بخوره (شیر گاو لاکتوز داره و نمی‌تونن هضم کنن) و بعد از هر بار غذا خوردن هم، شکمش رو تا مقعد آروم آروم بمالید تا نفخ نکنه (مامان‌شون اول با زبان و بعد با دست، این کار رو بعد از همه‌ی نوبت‌های شیر انجام می‌ده). این که البته دست و پاهاش هم ضعیف بود و نمی‌تونست روی پاهاش وایسه و مشکلاتش مضاعف بود.

اسمش شد: کوکی.

چون اولش راه رفتن بلد نبود و مثل عروسک‌های کوکی راه می‌رفت.

حس خوبیه که الان بزرگ شده و به مسیر متعارف زندگی گربه‌ای برگشته.

پی‌نوشت یک: فکر کنم قبلاً هم به نژاد Norwegian Forrest اشاره کردم. این طفلی هم از همین نژاده. موی زیاد تن‌شون برای حفاظت از بدن‌شون در برابر سرماست. نشونه‌ی دیگه‌شون هم اینه که پاهاشون از دست‌هاشون کمی کوتاه‌تره. “قسمت” رو ببین که در شرایطی که بسیاری از ایرانی‌ها در حال رفتن به اروپا و آمریکا یا «هر جا که این‌جا نیست» هستن و حتی اخیراً متوجه شدن استعدادشون (که توی چند دهه عمر، هیچ نشونه‌ای ازش دیده نشده) داره هرز میره، این طفلی با نژاد نروژی باید وسط یه پروژه‌ی ساختمون سازی توی تهران به دنیا بیاد. در شرایطی که شیر خشک مخصوص بچه گربه و غذای گربه هم، به علت تحریم و فشارهای آمریکا (که بارها عملاً ثابت شده هیچ غلطی نمی‌تواند بکند) کالای لوکس محسوب می‌شه.

پی‌نوشت دو: اون پایین در انتهای پست، دو تا عکس از سگ‌های خیابونی گذاشتم که غذا دادن بهشون، یکی از شیرین‌ترین تفریح‌های زندگیمه. کیفیت عکس‌ها خوب نیست؛ اما فقط عکس‌ها رو گذاشتم که تأکید بشه حمایت از حیوانات، ربطی به نوع و نژادشون نداره و اگر عکس‌های گربه در روزنوشته‌ها بیشتره، صرفاً به خاطر تعداد بیشترشون در اطراف ماست (گربه‌ها که در دوران پسابرجام گرفتار مشکل شدن، اما سگ‌ها طفلی‌ها چند دهه‌ است گرفتار مشکل هستن در جامعه‌ی ما).

پی‌نوشت سه: یادم هست که نوشته‌ی انسان خداگونه نیمه‌کاره مونده. یه کم تراکم کارها زیاد بود و به محض سبک‌تر شدن، ادامه‌اش می‌دم.

 

***

***

***

***

***

***

***

 

*** ***

[otw_shortcode_button href="https://motamem.org/%D9%81%D8%A7%DB%8C%D9%84%E2%80%8C%D9%87%D8%A7%DB%8C-%D8%B5%D9%88%D8%AA%DB%8C-%D8%A2%D9%85%D9%88%D8%B2%D8%B4-%D9%85%D8%B0%D8%A7%DA%A9%D8%B1%D9%87/" size="medium" icon_position="left" shape="radius"]فایلهای صوتی مذاکره[/otw_shortcode_button] [otw_shortcode_button href="https://motamem.org/%D9%85%D8%B9%D8%B1%D9%81%DB%8C-%DB%8C%D8%A7%D8%AF%DA%AF%DB%8C%D8%B1%DB%8C-%D8%B2%D8%A8%D8%A7%D9%86-%D8%A7%D9%86%DA%AF%D9%84%DB%8C%D8%B3%DB%8C/" size="medium" icon_position="left" shape="radius"]آموزش زبان انگلیسی[/otw_shortcode_button] [otw_shortcode_button href="https://motamem.org/%D8%AF%D8%B1%D8%B3-%D9%87%D8%A7%DB%8C-%D9%85%D8%B1%D8%A8%D9%88%D8%B7-%D8%A8%D9%87-%D8%A7%D8%B1%D8%AA%D8%A8%D8%A7%D8%B7%D8%A7%D8%AA-%D9%88-%D9%85%D8%B0%D8%A7%DA%A9%D8%B1%D9%87/" size="medium" icon_position="left" shape="radius"]آموزش ارتباطات و مذاکره[/otw_shortcode_button] [otw_shortcode_button href="https://motamem.org/%D8%AF%D8%B1%D8%B3-%D9%87%D8%A7%DB%8C-%D9%85%D8%B1%D8%A8%D9%88%D8%B7-%D8%AE%D9%88%D8%AF%D8%B4%D9%86%D8%A7%D8%B3%DB%8C/" size="medium" icon_position="left" shape="radius"]خودشناسی[/otw_shortcode_button] [otw_shortcode_button href="https://motamem.org/%D8%AF%D9%88%D8%B1%D9%87-mba-%D8%A2%D9%86%D9%84%D8%A7%DB%8C%D9%86-%D8%B1%D8%B4%D8%AA%D9%87-mba-%D9%85%D8%AF%DB%8C%D8%B1%DB%8C%D8%AA/" size="medium" icon_position="left" shape="radius"]آموزش مدیریت کسب و کار (MBA)[/otw_shortcode_button] [otw_shortcode_button href="https://motamem.org/%D8%AF%D8%B1%D8%B3-%D9%87%D8%A7%DB%8C-%D9%85%D8%B1%D8%AA%D8%A8%D8%B7-%D8%A8%D8%A7-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A2%D9%81%D8%B1%DB%8C%D9%86%DB%8C/" size="medium" icon_position="left" shape="radius"]کارآفرینی[/otw_shortcode_button] [otw_shortcode_button href="https://motamem.org/%D8%AF%D8%B1%D8%B3-%D9%87%D8%A7%DB%8C-%D9%85%D8%B1%D8%A8%D9%88%D8%B7-%D8%A8%D9%87-%DA%A9%D8%B3%D8%A8-%D9%88-%DA%A9%D8%A7%D8%B1-%D8%AF%DB%8C%D8%AC%DB%8C%D8%AA%D8%A7%D9%84/" size="medium" icon_position="left" shape="radius"]کسب و کار دیجیتال[/otw_shortcode_button]

The post لحظه نگار – کوکی appeared first on روزنوشته های محمدرضا شعبانعلی.

کتاب حالات و مقامات م. امید (مهدی اخوان ثالث)

$
0
0

حالا که باز هم، مدتی بین نوشتن در این‌جا فاصله افتاده، به نیت به‌روز شدن روزنوشته‌ها، تصمیم گرفتم چند خطی درباره‌ی کتاب حالات و مقامات م. امید بنویسم.

اگر شما هم مثل من، از علاقه‌مندان مهدی اخوان ثالث و از ارادتمندان محمدرضا شفیعی کدکنی باشید، احتمالاً کتاب حالات و مقامات م. امید را دوست خواهید داشت.

این کتاب، مجموعه‌ای از مقالات کدکنی است که در طی نیم قرن، به شکل پراکنده درباره‌ی اخوان ثالث نوشته است.

شروع کتاب، با نامه‌ای است که کدکنی پس از درگذشت اخوان برای سایه نوشته است. ظاهراً سایه در آلمان بوده و پیام فرستاده که می‌خواهیم مراسمی برای اخوان برگزار کنیم و به شفیعی کدکنی بگویید مقداری اطلاعات در باب زندگی اخوان برای ما بفرستد.

این بخش بیشتر حالت بیوگرافی دارد و به روایت رویدادهای زندگی اخوان پرداخته است. از شفیعی کدکنی که طلبه‌ی جوانی بوده و پای حرف علی شریعتی (که هفت سالی از او بزرگتر بوده) شعرهای اخوان را می‌شنود، تا هم‌خانگی کدکنی و اخوان در سال‌های ۱۳۴۵ و انقلاب و سال‌های پس از آن.

نیمه‌ی دوم کتاب، مقاله‌ها و تحلیل‌های کدکنی از شعر اخوان هستند که یک‌جا گرد آمده‌اند. اخوانی که کدکنی او را از معماران بزرگ زبان فارسی در عصر ما می‌نامد.

کتاب حالات و مقامات م. امید - نوشته دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی

یکی از ویژگی‌های این مقالات، آن است که شفیعی کدکنی آن‌ها را ویرایش نکرده و به همان سبک و سیاق روز نخست، در این‌جا نقل شده‌اند.

خود کدکنی در مقدمه چنین می‌گوید:

تاریخ مقاله‌ها که در آغاز آن‌ها زیر هر صفحه ثبت شده است، یادآور دوره‌ای است که نویسنده در آن می‌زیسته: از جوانی، طلبه و ۲۳ ساله، در خراسانِ حدود نیم‌قرن پیش از این، تا معلمی با تجربه و جهان‌دیده در سنین بالای عمر.

اصطلاحاتی مانند «شعر سپید» در مورد شعرهای احمد شاملو که در‌ آن سال‌ها به کار رفته است امروز مورد قبول من نیست ولی نخواستم که آن را اصلاح کنم و تغییر دهم. طعن و طنزهای بیجایی که حدود نیم‌قرن پیش از این به نادر نادرپور و شعرهای او داشته‌ام یادگار همان جوانی‌ها و خامی‌هاست. امروز او را یکی از ده شاعرِ نوپردازِ نیمه‌ی دوم قرن بیستم می‌شمارم، شاعری «بسیار فصیح» اما «نه‌چندان بلیغ».

… لحن مخالف‌گونه‌ای که نسبت به تغییر سبک شعریِ فروغ در سال‌های اواخر عمرش داشته‌ام، آن نیز از همان لوازم جوانی و خامی بوده است، هم‌ از آن گونه که اغراقِ بیش از حدم در باب جایگاه توللی.

زیبایی کتاب به این است که آمیخته با خاطرات است و از این جهت، خشکی یک کتاب تحلیلی را ندارد و خواندنش، برای خوانندگان عمومی‌تر نیز، شیرین است.

مثلاً توضیح می‌دهد:

گاهی ساعت یک و نیم یا دو بعد از نصفِ شب با تلفن مرا از خواب بیدار می‌کرد که شعری گفته‌ام و فلان مصراع آن را دو جور گفته‌ام. تو ببین کدام صورت را بیشتر می‌پسندی؟

… وقتی تلفن می‌زد، غالباً چنین می‌پنداشت یا عمداً فضا را چنین می‌نمود که شما با تمام «خواطر» و «ذهنیاتِ» آن لحظه‌ی او، و این‌که درباره‌ی چه می‌اندیشیده، اشراف کامل دارید. مثل دو تن که ساعت‌ها درباره‌ی موضوعی با هم صحبت کرده باشند.

… یک شب در همان ساعات حدود ۱ – ۲ بعد از نیمه‌شب تلفن زنگ زد: «همین پیرزنه رو می‌گم.» «کدام پیرزنه؟» «همین که [فلان نوع شعر] می‌گوید.»

گفتم: «خوب چی شده؟» گفت: «هیچی. او هم کمرش درد می‌کند! می‌گوید: دیسک کمر دارم.»

بخشی از کتاب، با عنوان ابری درون آینه گریان به مرور تاریخی شعر اخوان می‌پردازد که حال و هوای خود را دارد و در آن سروده‌های اخوان با روایت‌های کدکنی به خوبی آمیخته شده‌اند.

مقالات دیگری هم از جمله  اجمالی درباره‌ی اسلوب شاعری م. امید و جایگاه اخوان ثالث در ادبیات عصر ما هستند، که خواندنی‌ و آموزنده‌اند.

شاید چند سطرِ ابتدای مقاله‌ی اسلوب شاعری اخوان برای پایان این معرفی کوتاه، مناسب باشد:

در این عرصه‌ی پهناور که از هر سوی کوششی و کششی به جانبی، دانسته یا ندانسته، هست و هر کسی با اندک آگاهی یا با هیچ آگاهی از رمزهای زبان، با افزودن حرف اضافه‌ای بر صفتی، دعوی آوردن شیوه‌ای خاص دارد و می‌گوید: «مرا شیوه‌ی خاص و تازه‌ست و داشت / همان شیوه‌ی باستانْ عنصری»، در این جوّ هنری آشفته، از دعوی‌های کودکانه که بگذریم، پس از نیما، م. امّید را با اسلوب‌ترین شاعر زبان فارسی خواهیم یافت؛ زیرا تنها اوست که با پذیرفتن اصولی در زمینه‌ی موسیقی شعر و قالب آن و عناصر پیوند معنوی در شعر (که آن‌ها که خود به وجود آورده و چه آن‌ها که از میراث گذشتگان بوده و او دیگر بار در شعر امروز احیا کرده) اسلوبی به وجود آورده است که از همه‌ی اسلوب‌های رایج شعر امروز ‌به‌نیروتر و پرتأثیرتر است.

راز هنر جاودانه از یک سوی در همین «پذیرفتن» است و از سوی دیگر در «اسیر نشدن»

پی نوشت یک: تأکید بر جمله‌ی آخر به سلیقه‌ی من است و در متن اصلی نیست.

پی نوشت دو: زحمت نشر این کتاب را انتشارات سخن بر عهده داشته است (لینک فروش کتاب در آدینه بوک)

#شفیعی کدکنی

[otw_shortcode_button href="https://motamem.org/%D9%81%D8%A7%DB%8C%D9%84%E2%80%8C%D9%87%D8%A7%DB%8C-%D8%B5%D9%88%D8%AA%DB%8C-%D8%A2%D9%85%D9%88%D8%B2%D8%B4-%D9%85%D8%B0%D8%A7%DA%A9%D8%B1%D9%87/" size="medium" icon_position="left" shape="radius"]فایلهای صوتی مذاکره[/otw_shortcode_button] [otw_shortcode_button href="https://motamem.org/%D9%85%D8%B9%D8%B1%D9%81%DB%8C-%DB%8C%D8%A7%D8%AF%DA%AF%DB%8C%D8%B1%DB%8C-%D8%B2%D8%A8%D8%A7%D9%86-%D8%A7%D9%86%DA%AF%D9%84%DB%8C%D8%B3%DB%8C/" size="medium" icon_position="left" shape="radius"]آموزش زبان انگلیسی[/otw_shortcode_button] [otw_shortcode_button href="https://motamem.org/%D8%AF%D8%B1%D8%B3-%D9%87%D8%A7%DB%8C-%D9%85%D8%B1%D8%A8%D9%88%D8%B7-%D8%A8%D9%87-%D8%A7%D8%B1%D8%AA%D8%A8%D8%A7%D8%B7%D8%A7%D8%AA-%D9%88-%D9%85%D8%B0%D8%A7%DA%A9%D8%B1%D9%87/" size="medium" icon_position="left" shape="radius"]آموزش ارتباطات و مذاکره[/otw_shortcode_button] [otw_shortcode_button href="https://motamem.org/%D8%AF%D8%B1%D8%B3-%D9%87%D8%A7%DB%8C-%D9%85%D8%B1%D8%A8%D9%88%D8%B7-%D8%AE%D9%88%D8%AF%D8%B4%D9%86%D8%A7%D8%B3%DB%8C/" size="medium" icon_position="left" shape="radius"]خودشناسی[/otw_shortcode_button] [otw_shortcode_button href="https://motamem.org/%D8%AF%D9%88%D8%B1%D9%87-mba-%D8%A2%D9%86%D9%84%D8%A7%DB%8C%D9%86-%D8%B1%D8%B4%D8%AA%D9%87-mba-%D9%85%D8%AF%DB%8C%D8%B1%DB%8C%D8%AA/" size="medium" icon_position="left" shape="radius"]آموزش مدیریت کسب و کار (MBA)[/otw_shortcode_button] [otw_shortcode_button href="https://motamem.org/%D8%AF%D8%B1%D8%B3-%D9%87%D8%A7%DB%8C-%D9%85%D8%B1%D8%AA%D8%A8%D8%B7-%D8%A8%D8%A7-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A2%D9%81%D8%B1%DB%8C%D9%86%DB%8C/" size="medium" icon_position="left" shape="radius"]کارآفرینی[/otw_shortcode_button] [otw_shortcode_button href="https://motamem.org/%D8%AF%D8%B1%D8%B3-%D9%87%D8%A7%DB%8C-%D9%85%D8%B1%D8%A8%D9%88%D8%B7-%D8%A8%D9%87-%DA%A9%D8%B3%D8%A8-%D9%88-%DA%A9%D8%A7%D8%B1-%D8%AF%DB%8C%D8%AC%DB%8C%D8%AA%D8%A7%D9%84/" size="medium" icon_position="left" shape="radius"]کسب و کار دیجیتال[/otw_shortcode_button]

The post کتاب حالات و مقامات م. امید (مهدی اخوان ثالث) appeared first on روزنوشته های محمدرضا شعبانعلی.

Viewing all 700 articles
Browse latest View live