پیش نویس: این مطلب، سر و ته مشخصی ندارد و صرفاً اینجا نوشتم تا شاید روزی روزگاری، فرصت بهتری دست دهد و در موردش بیشتر فکر و مطالعه کنم.
اصل نوشته:
امروز در حال تماشای عکسهای پیتر اُر (Peter Orr) از طبیعت بودم.
تصویر سمت چپ، در میان کارهای پیتر اُر بود.
این عکس از حیوانی به نام لمور (Lemur) است که در ماداگاسکار زندگی میکند و البته مثل بسیاری از گونههای دیگر حیوانات، ما انسانها جا را برای آنها بر روی این خاک (که پیش از ما و بیش از ما بر روی آن زندگی کردهاند) تنگ کردهایم و گفته میشود که در خطر جدی انقراض هستند. لمورها، بر خلاف ظاهرشان، ربطی به میمونها و حیوانات هم خانوادهای آنها ندارند و گونهی کاملاً متفاوتی محسوب میشوند (منبع).
اما به هر حال، موضوع و مسئلهی ذهنی من، چیز دیگری است.
عکس این لمور، دوست داشتنی است. عکس را برای بعضی از دوستانم هم ارسال کردم و دیدم که برای آنها هم هیجان انگیز است. لااقل هیجان انگیزتر از عکس کلاغی که در سمت راست تصویر بالا میبینید.
میشود حدس زد که بخشی از جذابیت این عکس، به این خاطر است که نحوهی نشستن و شکل بدن این لمور (به قول دوستان، #زبان بدن لمور!) برای ما، تداعیگر همان شکل نشستن خودمان است. احساس میکنیم که این لمور، الان در حال فکر کردن است. شاید دارد به این فکر میکند که از کجا آمده و آمدنش بهر چه بوده و در آخر به کجا میرود؟ یا شاید در دل با خود میخواند: بر لب چوب نشین و گذر عمر ببین!
کلاغ سمت راست تصویر – و میلیونها گونهی دیگری که ما بر روی این خاک، همسایهی آنها هستیم – میتوانند به همین اندازه شگفت انگیز باشند، اما به اندازهی لمور و سایر حیواناتی که گاه، زبان بدن و رفتارهای مشابه ما را از خود نشان میدهند، مورد توجه قرار نمیگیرند.
این، سادهترین مثال از پدیدهی بسیار پیچیدهای است که به نام انتروپومورفیسم یا انسان انگاری شناخته میشود. اینکه به موجودات دیگری که انسان نیستند، تشخص انسانی بدهیم و آنها را بر اساس رفتارها و معیارها و ویژگیهایی که در انسانها میشناسیم بسنجیم.
برای ما انسانها، نشستن، دست بر روی پا گذاشتن و خیره شدن به نقطهای دور، نشانهای از فکر کردن عمیق است. به همین دلیل، در مقایسهی لمور با کلاغ یا گربه یا هر حیوان دیگری، احساس میکنیم لمور در تصویر فوق، هوشمندتر است. یا به درجهی بالاتری از آگاهی در مقایسه با سایر حیوانات رسیده.
به سادگی نمیتوانیم بپذیریم که آن کلاغ هم، میتواند بهتر از آن لمور یا خیلی از موجودات دیگر روی این کرهی خاکی (و حتی ما) بفهمد و بیندیشد و فکر کند.
خلاصهی حرفم این است که: به نظر میرسد ما نسبت به بخش بزرگی از شگفتیهای جهان هستی، بی تفاوت شدهایم یا آنقدر که باید شگفت زده نمیشویم. این صحنهی بزرگ نمایش پیچیدگی و در هم تنیدگی (که در زبان عامهی مردم، زنده بودن نامیده میشود) نتوانسته آنقدر که باید، ما را هیجان زده کند. نشانش را هم میتوان از بی تفاوتی ما نسبت به دنیای اطراف متوجه شد. در عبور آرام ما از کنار درختها و سگها و گربهها و کلاغها و مورچهها و آبها و سنگها.
در مرکز عالم هستی نشستهایم و هر موجودی را، به اندازهای که به خود شبیهتر میبینیم، دوستتر میداریم و به اندازهای که بهتر درکش میکنیم، هوشمندتر میدانیم و هر موجودی که با قواعد دیگری زندگی کرد و به شکل دیگری رفتار کرد، در نقطهای دورتر قرار میگیرد. چنین میشود که حیوانات را به خود نزدیکتر میبینیم و گیاهان را دورتر و چیزهایی را که در نگاه ما ساکن و ثابت هستند، جمادات!
در میان حیوانات هم، جانواران درشت بیشتر از پرندگان ریز و پرندگان بیشتر از خزندگان و خزندگان بیشتر از حشرات، مورد توجه ما قرار میگیرند.
حتی برای اندیشیدن در مورد هوشمندی و مقایسه هوش حیوانات با یکدیگر هم، سهم نئوکورتکس آنها را از سربرال کورتکس و کل مغز اندازه گیری میکنیم و معتقدیم که سهم بیشتر نئوکورتکس (که به نوعی پیچیدگی مغز را نشان میدهد) میتواند معنای هوشمندی هم بدهد و به این شیوه، در صدر مینشینیم و حلقههایی از موجودات را بر اساس دوری و نزدیکی به خویش، میسازیم.
نمیدانم که آیا همیشه پیچیدهتر بودن را میتوان به معنای هوشمندتر بودن در نظر گرفت؟ آیا هر نوع پیچیدگی، شکلی از هوشمندانگی را نشان میدهد؟ دروغ گویی، شکل پیچیدهتری از رفتار است و صداقت شکلی سادهتر و اساساً توانایی دروغگویی، در جانورانی با مغزهای پیچیدهتر وجود دارد. آیا توانایی دروغ گویی و یا رفتارهای مبتنی بر دروغ، نمایشی از هوشمندی بیشتر در رفتار هستند؟
حتی ما انسانها، قدرت کلام و حرف زدن را به عنوان نشانهای از هوشمندی و برتری خود میدانیم و به قول آن دوستان قدیمی، انسان، حیوان ناطق است. اما آیا همین که ما قابلیتی اضافی داریم که دیگران ندارند، میتواند نشاندهندهی توسعه یافتگی بیشتر ما باشد؟
کلمات و زبان، به عنوان ابزاری برای ارتباط، شکل گرفتهاند و نمیتوانیم مطمئن باشیم که هزاران سال بعد (اگر هنوز انسان بر روی زمین باشد) از قدرت تکلم برخوردار است.
چنانکه در همین مدت بسیار کوتاه توسعه تکنولوژی، دیدهایم که عملاً ماهیچههای صورت، برای نشان دادن احساسات، به اندازهی سابق مورد نیاز نیستند و خشم و خوشحالی و ناراحتی و ناامیدی و اشک و لبخند نیز، توسط نوک انگشتان ما و از طریق اسمایلیها، به دوستانمان منتقل میشود و همانطور که مطالعات اولیه نشان میدهد، افزایش Screen Time در مقابل Face Time (سهم نگاه به صفحه نمایش در مقابل سهم نگاه به چهرهی دیگران) موجب کاهش توانایی ما در ارسال و دریافت دقیق و صحیح پیامها با استفاده از #علائم چهره میشود (فصل ششم کتاب کریگ رابرتز به زیبایی به این دغدغه پرداخته و مطالعات مربوط به آن را گزارش کرده است).
قاعدتاً میتوان حدس زد که تکنولوژی با توسعهی انسان در مسیر تبدیل کردن ما به یک سن تور، بعد از اینکه Embed کردن چیپها و تراشههای الکترونیکی را در بدن به صورت فراگیر انجام دهد (کاری که امروز دیگر در حد داستان علمی تخیلی نیست و تنها سوال کلیدی، راهکار اجرای ارزان قیمت و اقتصادی آن است) نیاز ما به کلمات کمتر خواهد شد. همچنانکه امروز، کبوتر نامه بر، بخشی از تاریخ است، ممکن است استفاده از کلمات و حرف زدن هم، طی زمان کوتاهی (مثلاً چند ده هزار سال) به بخشی از تاریخ طبیعی انسان تبدیل شود.
زمانی در مورد باهوش ترین حیوانات جهان صحبت کرده بودیم و دیدیم که بعضی دانشمندان، معیار اصلی هوش را توانایی انتقال آموختهها از طریقی غیر از “پیامهای ژنتیکی و تکرار تجربه” به نسل بعد یا هم نسلها میدانند. حتی با چنین تعریفی، به نظر میرسد که باید کمی از آنتروپومورفیسم فاصله بگیریم و بپذیریم که نزدیک بودن رفتار و شکل بیرونی موجودات به ما، نمیتواند معیاری برای برتری آنها در هوش و هوشمندی باشد.
ضمن اینکه همین تعریف هم، خود میتواند محل اشکال باشد. آیا خرس آبی را نمیتوان هوشمندتر از بسیاری موجودات دیگر دانست؟ ما برای حفظ جان خود در برابر طبیعت، ابزارهای پیچیده ساختهایم و بخش قابل توجهی از عمر خود را برای خریدن یک سرپناه میگذرانیم و حتی مجموعههایی درست کردهایم (مثل بانکها) که به ما کمک کنند که سریع تر به ما سرپناه بدهند و باقی عمر ما را در قالب قسط، برای سرپناهی که در گذشته به ما دادهاند، بگیرند. آیا اینکه خرس آبی یا موجود دیگری، روش سادهتری برای حفظ خود دارد، نمیتواند نشانهای از هوشمندی بیشتر باشد؟
در کل، گاهی به فکرم میرسد که شاید مفهومی به نام هوش، نه الان و نه هیچ وقت، به سادگی قابل تعریف نیست و حتی شاید کلمهی اشتباهی باشد. خیلی از اشتباهات شناختی مغز ما، از اینجا ناشی میشود که کلمهای را خلق میکنیم و بعد، مدام میکوشیم که معنای آن را به روز کنیم. در حالی که ذات آن کلمه، معنا و جایگاه خود را از دست داده است.
کسانی مثل گاردنر هم که پیروزمندانه از هوش چندگانه گفتند، بیش از آنکه تعریف و معنای هوش را مشخص کرده باشند، تلاش کردند مفهوم هوش را از توانایی محاسبات سریع ریاضی فراتر ببرند و فکر میکنم هنوز هم، بتوان هوش را بسیار بزرگتر و چندجانبهتر از هوش چندگانه تعریف کرد و البته، وقتی میخواهیم به تدریج، چتر یک مفهوم را آنقدر بزرگ کنیم که همه چیز را در بر بگیرد، از آن مفهوم، معنازدایی میکنیم. همین است که فکر میکنم سرنوشت مفهوم هوش، این است که آن را رها کنیم و دهها و صدها مفهوم دیگر را (که الزاماً با هم جمع پذیر هم نیستند) جایگزین این کلمهی نامفهوم سنتی و قدیمی کنیم.
نمیدانم.
فقط میدانم که ما انسانها، دراین دنیای بزرگ خداوند، چنان به غرور سر در گریبان خود بردهایم که کمتر دنیای اطراف را میبینیم. همچنانکه نارسیس، به آب مینگریست و به جای زیبایی آب، خودش را میدید و لذت میبرد، ما هم به طبیعت نگاه میکنیم و به جای شگفت زدگی از این نمایش بزرگ هیجان و شور و زندگی، به جستجوی انعکاس تصویر خود در آن میپردازیم.
شاید روزی، جانداران دیگر این کرهی خاکی، از موجودی تعریف کنند که بر روی این خاک، آمد و زاد و زیست، اما چنان به شگفتی در خود خیره شده بود که بزرگی جهان آفرینش را نفهمید و به ناشکری این نافهمی، در مسیر انقراض قرار گرفت و نابود شد.
دوره MBA آنلاین در سایت متمم: با بهره مندی از منابع روز دنیا
رادیو مذاکره: فایلهای صوتی رایگان آموزشی ارتباطات و مذاکره
رادیو متمم: فایلهای صوتی رایگان برای توسعه مهارتهای ما
The post آنتروپومورفیسم، زبان بدن و بی توجهی به شگفتیهای طبیعت appeared first on روزنوشته های محمدرضا شعبانعلی.