“علی، نباید اون دستگاه قدیمی رو بازسازی میکرد. اما کرد. نه به قیمت لوازمش فکر کرد و نه به اینکه لازم هست یا نه. علی دستگاه رو بازسازی کرد. نباید میکرد. الان بیست و پنج ساله که دستگاه اونجاست. سوئدیها رفتند. دستگاه موند. اما خوب کرد که بازسازی کرد. به نظرم من هم بودم بازسازی میکردم”.
اینها رو یه پیرمرد مسن، توی یک کارخانه در شهرک قراملک در نزدیکی تبریز میگفت. به احترام من و چند نفر دیگه که توی جمع زبان آذری نمیدونستیم، فارسی میگفت.
حدود دو ماه اونجا بودم تا به نصب یک دستگاه سنگ سوپرفینیش کمک کنم.
معمولاً وقت چای، دور هم جمع میشدیم و گهگاه، پیرمرد بعد از مدتی که سر در استکان چای فرو برده بود، سر بلند میکرد و حکایتی، مثل حکایت بالا رو برامون میگفت.
همکارانش خوشحال نمیشدن. رعایت سنش رو میکردن. اما حوصلهی شنیدن قصههاش رو نداشتن. میگفتن: بی سر و ته حرف میزنه. دیگه پیر شده. حرفها نصفه نیمه یادش میاد. اما باز هم حرف میزنه!
همینکه پیرمرد شروع میکرد به حرف زدن، یکی یکی، به بهانههای مختلف ناپدید میشدن.
یکی یادش میافتاد که تسمهی دستگاهش لق میزنه. اون یکی یادش میافتاد که آچار خورشیدی سه روزه گم شده و معلوم نیست کجاست. یکی دیگه، میرفت زنگ بزنه و خلاصه، دور میز چایی خالی میشد.
من میموندم و پیرمرد. به هر حال، مهمان بودم و مثل بقیه، جایی برای فرار کردن یا کاری برای انجام دادن نداشتم. ضمن اینکه کمی هم حس دلسوزی داشتم. نگران از اینکه اگر خودم در چنین سنی باشم و هر بار که حرف میزنم، دور و برم خالی بشه، چقدر زندگی برام تلخ و بیمعنی میشه.
مینشستم و چشم به چشم پیرمرد به قصههاش گوش میدادم.
قصهی علی، نه سر داشت نه ته. قصهی جواد هم همینطور. قصهی خارجیهایی که رفتند هم همینطور. اون پیرمرد، مرد قصههای ناتمام بود. به قول همکارانش، خداوند حرفهای بی سر و ته.
یک بار، بعد از اینکه قصهی بی سر و ته دیگری رو برام گفت، آخرش – با زبان فارسی آمیخته با لهجهی شیرین آذری – پرسید: به نظرت بی سر و ته، حرف میزنم؟
دلم ریخت پایین. فکر کردم اونقدر که لازم بوده، نتونستم خیره به چشمانش نگاه کنم. شاید بیموقع پلک زدم. شاید فهمیده که رفته بودم توی خاطرات خودم.
خودش گفت:
بی سر و ته حرف میزنم. آره میدونم. بی سر و ته حرف میزنم. همه میگن بی سر و ته حرف میزنی. تو هم جوونی. تازه اومدی. رعایت میکنی نگاه میکنی. اما تو دلت میگی بی سر و ته حرف میزنه.
اما، ببین. آقا شعبان. (هیچوقت برای من، محمدرضا یا مهندس یا شعبانعلی یا سایر عناوینی که همکارانش به کار میبردند رو به کار نبرد. اسم من رو هم، بی سر و ته کرده بود!).
داستانی که توی دل منه، بی سر و ته نیست.
هم سر داره. هم ته.
اگه میگم علی نباید اون دستگاه رو درست میکرد، به خاطر آقای … میگم. اون که اومد پاداش گرفت و رفت. علی رو هم انداخت بیرون. تازه راه بسته شد که دیگه اون خارجیا بیان تعمیر اساسی.
میگفتن یکی دیگه مثل علی بیارین درستش کنه.
علی دستگاه رو درست کرد. اما ریشهی دستگاه رو زد. موقت کار کرد. دیگه هیچ وقت، اون دستگاه، دستگاه حسابی نشد. الان صافی سطح رو ببین. دیگه اون چیزی که باید نیست.
اما خوب. علی هم پول نداشت. مشکل داشت. بهش وعده دادن. گفتن الکی هم راه بیفته بهت پول میدیم. لازم داشت. از تهران اومده بودن. اصلاً صنعت رو نمیفهمیدن. منم جای علی بودم درست میکردم. نمیدونم. شاید هم نمیکردم. اصلاً ما که جای علی نیستیم. هستیم؟
پیرمرد، همینطوری داشت حرف میزد. قصهی علی، این بار بی سر و ته نبود. حرف زد. حرف زد. حرف زد. خاطره گفت. از اون سالها. از موقعی که سازندههای دستگاه قهر کردن و رفتن. از موقعی که دستگاهها کار میکرد اما خروجی نداشت. از علی. از اون آقای مدیر که الان ایران نیست. از هزار تا قصهی دیگه.
همهی قصهاش، درست بود. مقدمه داشت. نتیجه داشت. گره داشت. هیجان داشت. بغض داشت. خنده داشت.
درست مثل یه فیلم کامل سینمایی. یه فیلم حرفهای.
بعدش گفت:
چه میشه کرد. الان اگه اون تیکهی قصه رو بگم، به فلانی برمیخوره که پسرعموی علیه. اگر فلان جای قصه رو بگم، به فلانی برمیخوره که اون موقع، علی حقوقش را باهاش نصف کرد. اگه اون تیکهی ماجرا رو بگم، با خودم بد میشن که چرا گفت. این یکی قسمت رو بگم، میگن دیوونه است. هذیون میگه. چون کس دیگهای اون شب اینجا نبود.
قصه از دلم که در میاد کامله. به زبونم که میرسه بی سر و ته میشه.
بعد هم، جملهی همیشگی خودش رو تکرار کرد: تازه. تو که فارسی! نصف ضرب المثلهای ما رو هم ندارین. اصلاً نمیشه به فارسی توضیحش داد. قصه که بی سر و ته هست. تو هم که زبون نمیفهمی. چیزی ازش نمیمونه.
این تیکه آخر رو همیشه میگفت و دست میزد روی شونهام و میخندید و میرفت.
برای من، همیشه حرف بی سر و ته، یه معنی دیگه پیدا کرد. خیلی متفاوت از معنای رایج. به نظرم، حتی بی سر و ته تر از حرفهای پیرمرد رو هم در سالهای بعد شنیدم.
بعضی “آه”های از سر افسوس. بدون هر توضیحی. بدون هر قصهای. بدون هر حرفی.
اینها هم لابد، از دل که بلند میشدن، قصهی کاملی بودن. اما به زبون که میرسیدن، چیزی ازشون نمیموند. جز بازدمی طولانی از یک نفس حبس شده: آه!
این مقدمهها رو گفتم که بگم از این به بعد، یه سری حرفهای بی سر و ته هم، به روزنوشتهها اضافه میکنم. یه گروه جدید میشه. کم کم زیاد میشه.
اگه اجازه بدید، از نوشتهی بعدی، کامنتهای حرفهای بی سر و ته رو میبندم. چون حرفی که سر و ته نداره، جایی برای بحث و نظر نداره. اسمش روشه. بدون خاصیت. بدون هدف. بدون ته. بدون سر. مُرده!
دوره MBA آنلاین در سایت متمم: با بهره مندی از منابع روز دنیا
رادیو مذاکره: فایلهای صوتی رایگان آموزشی ارتباطات و مذاکره
رادیو متمم: فایلهای صوتی رایگان برای توسعه مهارتهای ما
The post حرفهای بی سر و ته appeared first on روزنوشته های محمدرضا شعبانعلی.