همیشه شعرهای مهدی اخوان ثالث را دوست داشتهام و دارم.
شعرهای او، غمی را در خود نهفته دارد که اگر چه گاهی پیدا و گاهی ناپیداست، اما طعم آن تلخی را میتوان در تک تک جملاتش مزمزه کرد.
در پایان کتیبه، وقتی آن گروه همه با یکدگر پیوسته لیک از پای، آن سنگ بزرگ را میغلتانند، میبینند همان چیزی که در این سوی سنگ نوشته شده، در آن سو نیز تکرار شده:
کسی راز مرا داند، که از این سو به آن سویم بگرداند!
این نگاه خسته، که بیشتر سرنوشت تلخ سیزیف را تداعی میکند، خود را امید مینامد.
گاهی احساس میکنم که انتخاب تخلص امید، برای اخوان، نیشخندی به ما و به خودش دارد.
گاهی دیگر، فکر میکنم که نه. اتفاقاً راست میگفته. کسی که آن سیاهی در پیش نگاهش بوده، اما ایستاده و خوانده و نوشته و سروده است، لبخند را بر لبهایش حفظ کرده است و ریشهی طنز در کلامش هرگز نخشکیده است، باید هم نمادی از امید باشد.
امید، همیشه به معنای مطرح کردن حرفهای خوب و شیرین نیست. گاهی به معنای ایستادن و حرف زدن است، حتی حرفهای تلخ. وقتی که هیچ چیز، حرف زدن را توجیه نمیکند. چه حرفهای شیرین و چه حرفهای تلخ.
همان طنزی که امید در توصیف همبندی خود – که اختلاس تریاک انجام داده بوده – به کار میبرد:
دزدِ آقایی که میگفتند هفده کامیون تریاک دولت را
یک نفس خورده است و اما باز هم زنده است!
داشتم از مجموعه در حیاط کوچک پاییز در زندان، هشتمین غزل را میخواندم. آنقدر زیبا و عاشقانه بود که حیفم آمد بخشهایی از آن را اینجا برایتان ننویسم.
عمداً ناقص مینویسم تا انگیزهای شود و شاید وسوسهای، برای اینکه سری به اشعار او بزنید:
اما تو، ای بهترین! ای گرامی!
ای نازنینتر مخاطب،
اما تو، بی شک عجیبی.
تو روحِ روییدنی. سِحر سبز جوانه.
تو در خزان غم آلود زندان،
گم کردههای دلم را – چه تاریک! -
آیینهی روشن بیغباری.
***
تو خوش ترین خندهی سرنوشتی.
ای باور وعدههای خداوند!
زیباترین گوشه های بهشتی.
***
قسمتی از شعر که خودم خیلی زیاد دوست دارم، توصیف زیبایی است که به سبک همیشگی اخوان، در ظرف جملهای بسیار طولانی، ریخته شده است:
در دشتِ هول و درندشتِ بیرحم،
تفتیده در دوزخ آفتاب امرداد،
آنگه که گمگشته مرد مسافر،
آوارهی وادی بی سرانجامی و خوف،
از تشنگی، خستگی برده از یاد
وز خستگی، تشنگی را فراموش کرده،
در خاک و خون میکشد تن،
حالی، نه زنده، نه مرده،
ای “ناگهان در سراشیب از دور پنهان،
مانند رویای فرسنگها خشکی و شوره زاران،
آن چشمهی آب جوشان
شیرین و سرد و گوارا
با سایه افکن درختی دو، خُرم
و زیرشان تخته ای قالی سبز و سیراب،
و تختی از سنگ خارا”!
و در ادامه، با این معشوق طویل الوصف، راز دل میگوید:
چون شاه شطرنج (وقتی که از هر طرف میرود، راه بسته است)
دلمرده و خسته و مات
نهم انتظار و امیدی
نهم نیز افسوس و هیهات…
با آرزوی تو، ای آرزوی همیشه
گویی در این گوشهی غم
امشب من آزادم، آزاد
و راستی را، عجب عالم پر شگفتی!
با عالمی غم، دلم میتپد شاد.
آزادم و عهدم این است
کاوّل قدم، راه میخانه پویم
و اولین جامِ می بر سرِ دست
نام تو، نام تو، نام تو گویم….
ای آشنای غم و شادی من
عشق تو زیباترین راستیها
زندان و آزادی من!
دوره MBA آنلاین در سایت متمم: با بهره مندی از منابع روز دنیا
رادیو مذاکره: فایلهای صوتی رایگان آموزشی ارتباطات و مذاکره
رادیو متمم: فایلهای صوتی رایگان برای توسعه مهارتهای ما
The post در حیاط کوچک پاییز در زندان appeared first on روزنوشته های محمدرضا شعبانعلی.