نوع مطلب: گفتگو با دوستان
برای: باران
پیش نوشت یک: این مطلب قسمت سوم از یک بحث پیوسته است که به علت محدودیت های من، به چند تکه تقسیم شده و در بازه های زمانی مختلف نوشته شده است. در صورتی که قسمت های قبلی را مطالعه نکرده اید، مناسبتر خواهد بود اگر ابتدا قسمت اول و قسمت دوم بحث را بخوانید.
پیش نوشت دو (خاطره): چند سال پیش، یکی از همکارانم قرار بود دستورالعمل بهره برداری از یک دستگاه را به فارسی ترجمه کرده و در قالب یک کتابچه کاغذی تمیز صحافی شده به یکی از مشتریان تحویل دهد.
کار ترجمه و چاپ و صحافی و جلد کردن تمام شده بود و قبل از اینکه کتابچه ارسال شود داشتم آن را ورق میزدم.
چند مورد غلط دیکتهای دیدم و احساس کردم تعداد آنها بیش از اندازهای است که خودم را قانع کنم و به همکارم تذکر ندهم.
با هم دفترچه را ورق زدیم و اشتباهها را دید. گفت: محمدرضا. کاری ندارد. من یک ساعته اینها را درست میکنم.
گفتم: یک ساعت وقت نداریم.
گفت: داریم. میشود کتابچه را تا عصر فردا هم بفرستیم.
گفتم: آهان. منظورت این است که مشتری برای گرفتن کتابچه تا عصر فردا وقت دارد. ما وقت نداریم. اگر بخواهی یک ساعت وقت را صرف چنین کاری کنی، من ترجیح میدهم که آن را برای نوشتن یک دستورالعمل برای مشتری دیگرمان صرف کنی.
گفت: پس شب در خانه این را درست میکنم. از وقت شخصی خودم. دوباره هم صحافی میکنم و صبح تحویل میدهم.
پرسیدم: مگر وقت شخصی هم داری؟
گفت: بله. شب خلوت هستم.
گفتم: ببین. وقت شخصی یعنی اینکه شخص آن را برای خودش خرج کند. اگر وقت شبانه را صرف کار شرکت میکنی به آن، وقت شرکتی میگویند. اگر قرار است یک ساعت شب را به شرکت اختصاص دهی و بعد هم ۲۰ هزار تومان پول بدهی و آن را صحافی کنی، من برای آن یک ساعت شب هم پیشنهادهایی دارم که برای شرکت بهتر است.
آن بیست هزار تومان را هم الان به من بده. خودم یک جایی برای شرکت خرج میکنم. جایی که بهتر باشد.
کمی من را نگاه کرد. در سکوت از اتاق رفت. عصر که به اتاقش سر زدم و بیست هزار تومان را گرفتم و برای یک ساعت شبانهاش هم فعالیتهای شرکتی پیشنهادیام را گفتم با تعجب نگاهم میکرد.
پول را داد و کارها را هم انجام داد.
اما فردا شنیدم که به همکاران میگفت: محمدرضا را باید بستری کنند. فشار کار دیوانهاش کرده.
پیش نوشت سه: به نظرم انسانهای روی کره زمین را میتوان به دو دسته تقسیم کرد. آنها که درک داستان بالا برایشان ساده است و آنها که درک داستان بالا برایشان سخت است.
نمیتوانم اثبات کنم. اما به نظرم اگر حساب بانکی گروه اول و گروه دوم را چک کنید و میانگین بگیرید، چند صفر با یکدیگر فرق دارد (برای من انقدر بدیهی است که حتی حاضر نیستم وقتم را روی راستی آزمایی یا دفاع از ادعایم بگذارم و همان وقت را هم صرف کارهای دیگرم میکنم).
اصل ماجرا:
اگر جزو دستهی اول باشید، به نظرم لازم نیست ادامهی این نوشته چندان طولانی باشد.
اگر جزو دستهی دوم باشید، فایدهای ندارد که این نوشته طولانی شود (چون به هر حال پذیرش آن سخت خواهد بود و احتمالاً نهایتاً دنبال محلی برای بستری کردن من خواهید بود).
یک مفهومی وجود دارد به نام چرخ زندگی که تا کنون چرخ زندگی خیلی از مشاوران و روانشناسان و سخنرانان انگیزشی را چرخانده و انصافاً مردم هم آن را – مثل یک فیلم علمی تخیلی – خیلی دوست دارند.
من هنوز نفهمیدهام که این نمایش هیجان انگیز علمی تخیلی را برای نخستین بار چه کسی خلق کرده. هر وقت فکر میکنم خالق اصلی آن را پیدا کردهام، کتابی میبینم که کمی قدیمیتر است و به این بحث اشاره کرده است.
به هر حال در بحث من خیلی مهم نیست که چه کسی این نمایشنامه را نوشته.
چیزی که در نگاه من مهم است این است که این روش یا دیدگاه یا مدل یا دروغ یا هر چیز دیگری که اسمش را میگذارید، مثل بسیاری از آموزههای دیگر، زیبا، دوست داشتنی و نادرست است.
یکی باید به ما بگوید که دوست من: There’s nothing out there
هیچ چیزی در بیرون نیست. زندگی تو یک سیستم بسته است که از خودش میکنی و به خودش میچسبانی.
مثل این جراحهای زیبایی که از خودت میکنند و به خودت میچسبانند و میگویند تو را تغییر دادهایم.
دنیا، همان شرکتی است که من بالا مثال زدم. هر وقت فکر میکنی که داری برای چیزی مایه میگذاری، معنایش این است که برای چیز دیگری مایه نگذاشتهای.
وقتی فکر میکنم که برای همه چیز به اندازهی برابر وقت گذاشتهام، یعنی آنقدر درک و شعور نداشتهام که بفهمم برای چه چیزی باید بیشتر وقت میگذاشتم.
قورباغهی نابینایی هستم که چون چشم ندارم و نمیفهمم، از نقطهی فعلی به ۸ جهت میپرم و بازمیگردم و در آخر در همان نقطهای که بودم ایستادهام تا مگر پشهای آنقدر احمق باشد که گرفتار زبان درازم شود (پشه را بخوانید: فرصت. شغل. مدرک. ایده یا هر چیز دیگر).
روشی که من برای خودم در پیش گرفتهام و البته مثل هر چیز دیگری کاملاً شخصی و سلیقهای است چنین است:
ابتدا اجازه بدهید از شر چرخ خلاص شویم. چرخ در ذات خود معنای تعادل را میدهد. دوستش ندارم. من همان نگرش را به شکل خط افقی یا نمودار ستونی میکشم:
آن چه میبینید یک رویای زیباست. اما واقعی نیست (مثل خیلی از حرفهای زیبا اما غیرواقعی دیگر که بلای جان ما میشود).
واقعیت زیبا نیست. اما واقعی است و اگر آن را درک کنیم و رویاپردازانه از دنیا انتظارات بیجا نداشته باشیم، حتی میتواند دوست داشتنی باشد:
آنچه میبینید ممکن است مربوط به زندگی یک مهندس جوان ایرانی باشد که الان در عسلویه یا جای دیگری در جنوب کشور، به من و شما خدمت میکند.
حضور او در سایت عملیاتی میتواند به مسیر شغلی او در آینده کمک کند. میتواند درآمد بهتری برایش ایجاد کند.
اما کیفیت محیط فیزیکی او کاهش یافته. لذت و تفریح کمتری دارد و سهم کمتری هم میتواند برای رابطه عاطفی و خانوادگیاش قائل شود.
در واقع ما با هر تصمیم، با هر انتخاب، یک یا چند آجر را از سر یک یا چند ستون برمیداریم و بر سر ستونهای دیگر میگذاریم تا عدم تعادل مناسب آن شرایط را خلق کنیم.
آیا این جوان همیشه همین شکل از عدم تعادل را حفظ خواهد کرد؟
احتمالاً نه. او زمانی تصمیم میگیرد ازدواج کند. یا اگر ازدواج کرده پیش همسرش برگردد و فرزند داشته باشد. شاید هم تصمیم بگیرد با سرمایهای که جمع کرده کار دیگری را آغاز کند.
حالا باید باز هم آجرها را جابجا کند و یک عدم تعادل جدید را خلق کند.
حدسم این است که انسانها از جایی به بعد به یک عدم تعادل مطلوب میرسند. شکلی که مال خودشان است. در واقع خودشان است.
با آن راحت هستند. به آن ادامه میدهند و اگر آن را پیدا کرده باشند با لبخند رضایت بر لب میمیرند و دنیا را ترک میکنند.
برخی دیگر در جستجوی آن عمر را میگذرانند و نهایتاً هم دست خالی سر بر زمین میگذارند و میمیرند.
برخی دیگر هم عدم تعادل توصیه شده توسط دیگران را زندگی میکنند و ناامید و سرخورده میشوند.
در نهایت در اینجا دو نکتهی مهم در ذهن من هست:
اول اینکه اگر امروز کسی را میبینیم که عدم تعادلی دارد که مطلوب ماست، نمیتوانیم مستقیماً همان چیدمان زندگی را بپذیریم و انتخاب کنیم و به اصطلاح Adopt کنیم. ما باید ببینیم که از مسیر چه عدم تعادلهایی به آن نقطه رسیده. تازه شاید ما برای رسیدن به آن نقطه، باید عدم تعادلهای متفاوتی را تجربه کنیم.
دوم اینکه شاید الان این حرف من سادهتر قابل درک باشد: آن دایرهی دروغ و فریب و کاسبی و آن خط افقی متوازن که من به عنوان معادلش کشیدم، خود شکلی از عدم تعادل است. تعادل و عدم تعادل نسبی است و تعادل زندگی هر کسی، میتواند عدم تعادل فرد دیگری باشد.
چرخ زندگی تو در زندگی من ممکن است چیزی بیش از چوبی لای چرخ نباشد و به قول باران، به گردن درد و کمردرد و چیزهای دیگر ختم شود.
پی نوشت: خلاص شدم. چقدر طولانی شد. بحث عدم تعادل به نظر من تمام شد و احتمالاً این نوشته قسمت چهارمی نخواهد داشت.
رادیو مذاکره مذاکره تجاری یادگیری زبان انگلیسی
افزایش عزت نفس دوره MBA پاراگراف انگلیسی
افعال پرکابرد انگلیسی مدیریت زمان رادیو متمم
استراتژی محتوا زبان بدن صفات پرکاربرد انگلیسی
The post برای باران: چرخ زندگی – در جستجوی عدم تعادل مطلوب (۳) appeared first on روزنوشته های محمدرضا شعبانعلی.